شروع جلسات دوره علم النبض در جلسه دوم پس از اتمام مقالت نخست قانونچه آغاز خواهد شد چرا که لازم دانسته شده است که دانشجویان محترم ابتدا این پیش نیاز را بگذرانند و سپس این دوره بصورت کاملا تخصصی و بر اساس روش حکیم رضی برای همه علاقه مندان ارائه گردد
اوّلًا ببايد دانست كه قبل از شروع در بيان مقصود، امورى چند كه لازمه معرفت نبض و از شرايط آن است بيان مىنمايد و بعد از آن، تعريف نبض و اقسام و دلائل آن را. از جمله آن امور:
يكى، آن است كه بايد اصابع شخص نبّاض- يعنى بينندهّ نبض- معتدل در گرمى و سردى و نرمى و صلبى و لطافت و غلظت باشد و سليم الذّهنِ صحيح الطّبعِ با حسّ و ادراك باشد؛ تا [از] حركات و سكنات نبض را و انتقال از حالى به حالى و انتقال از اعتدال و انحراف و اختلاف حالات آن به اعتدال و انحراف و اختلاف حال قلب [استدلال] تواند نمود.
و ديگر، آن كه مكرّر نبض مريض را ديده و شناخته و حدس و قياس نموده و صائب آمده؛ تا آن كه اعتماد بر آن تواند نمود.
و ديگر، آن كه در هنگامى كه ملاحظه نبض مىنمايد، بايد كه هم خود و هم مريض و يا شخصى كه نبض او را مىبيند، خالى از اعراض نفسانيه- مانند غضب و خشم و طيش و غمّ و همّ و حزن و خوف و فرح مفرط و امثال اينها- و از فكر و انديشه و توجّه به جانب امرى ديگر فارغ باشد. و از امور طبيعيه و بدنيه نيز؛ مانند رياضت و گرسنگى مفرط و سيرى و امتلاء بسيار و استحمام و كلال و ملال و امثال اينها. و بالجملة، از آن چه مغير حال قلب و بدن و نبض باشد فارغ باشند؛ زيرا كه ملاحظه نبض با اين حالات، اعتبار «1» و اعتمادى ندارد.
و «2» ديگر، آن كه بايد كه ملاحظه مزاج و سحنه «3» و عمر و فصل و بلد و هوا و غيرها از مغيرات احوال بدن و نبض نمايد. و لهذا شرط نمودهاند كه طبيبِ نبّاض بايد كه عارف به حال نبضِ مريض باشد و بارها و مدّتها نبض او را در حالات صحّت و اعتدال مزاج و
______________________________
(1). ب: اعتبارى.
(2). ب: (و) حذف شده.
(3). الف و ب: سخنه.
حال مرض و انحرافات آن ديده و شناخته و دريافته حالات صحت و انحرافات آن را؛ به حسب تغيرات فصول و بلدان و اهويه و غيرها از تغيرات لاحقه داخليه و خارجيه تا حكمِ بالجزم بر حالات و تغيرات حادثه تواند نمود و مسلّط بر آن باشد. و الّا نه خود و نه غير او «1» را اعتمادى بر حدس و قول او خواهد بود.
و ديگر، آن كه بايد كه «2» نبض را به چهار انگشت- كه سبّابه و شهادت نيز نامند و وسطى و بِنصِر و خِنصِر- كه بسيار از هم منفرج و دور و چسبيده به هم نباشد [بگيرند]؛ بدين نحو كه خنصر را به طرف ابهام دست مريض و سبّابه را به طرف ساعد او «3» نمايد و ملاحظه كند.
و اطبّاى يونان، وجه ملاحظه نبض را بدين هيأت، جهت آن مقرّر نمودهاند كه شريان نبض به جانب ابهام [مريض] نمايانتر و قوىتر است و هر چند به جانب ساعد مىرود، مخفىتر و ضعيفتر مىگردد. پس، سر انگشت سبّابه كه حسّ آن قوىتر است نسبت به سر انگشتان ديگر و بعد از آن، سر انگشت وسطى و هم چنين سر انگشت خنصر كه از همه ضعيفتر است. [و] بايد به مناسبت، قوى الحسّ را به جانب ضعيف النّبض و ضعيف الحسّ را به جانب قوى النّبض «4» گذارند تا نبض خوب دريافت گردد.
و ديگر، آن كه بايد كه تا مدّتى كه سى نبضه و يا سى و پنج نبضه را تمام نكند، دست بر ندارد- و ادنى مدّت تفحّص و ادراك را «محمّد بن زكريا» دوازده ضربه مقرّر نموده-؛ تا آن كه تغيرات و حالات آن را در يابد.
هر چند، گاه هست كه در سى ضربه كه «سى نبضه» نامند بلكه سى و پنج هم شريان از صلابت به نرمى و از امتلاء به خلأ ميل نمىنمايد؛ و ليكن ممكن است كه در برودت و حرارت و عظم و صغر و تفاوت و تواتر و قوّت و ضعف و تقدّم و تأخّر مختلف گردد؛ زيرا كه صلابت و نرمى شريان، به سبب يبس و رطوبت مزاج است و آن، به زودىو بدون تدبيرى متغير و متبدّل نمىگردد. و ديگر حالات چون متعلّق به حرارت و برودت و ثَوَران و هيجان و سكون اخلاط «1» و اعراض نفسانيه است، مىتواند بود كه به زودى بلكه وهم و خيال و انديشه محبوبى و مطلوبى و يا مهروبى و مبغوضى و منافرى و غيرها و يا به وزيدن نسيم باردى و يا حارّى، متغير و متبدّل گردد.
و بدان كه در معرفت اين امور، طبيب را حاصل مىگردد معرفت استواء «2» و اعتدال و انحراف مزاج. و آنها را چون ملحوظ و محفوظ دارد، مىتواند كه حكم بر حال مرض و «3» مريض نمايد.
و ديگر، آن كه بايد كه در حين ملاحظه نبض، مريض و طبيب ساعد را به پهلو «4» نچسبانند و اعتماد به چيزى هم نكنند و چيزى در دست نگيرند و چيزى در دست و بازو نيز «5» بسته نباشند؛ خصوص مستحكم. و نيز كمر بايد كه مسدود و محكم بسته «6» نباشد و دست ديگر «7» را نيز بر زمين تكيه ننمايند «8»، بلكه هر دو مستوى و درست روى به روى «9» هم نشسته [و] اوّلًا طبيب تفقّد حال مرض نمايد به بشاشت و مهربانى و شفقت و ملاطفت؛ تا آن كه مريض را با او محبّت و انس به هم رسد، هر چند فى الجملة باشد، پس نبض او را ملاحظه نمايد به نحو مذكور. و اوّلًا بيازمايد آن را كه قوى است يا ضعيف، صلب است يا نرم. اگر قوى و صلب است، انگشتان را به قوّت بر آن بفشارد امّا نه به حدّى كه آن را از حركت باز دارد. و اگر ضعيف و نرم است، به ملايمت به حّد اعتدال؛ زيرا كه بسا هست كه مريض را از ملاقات طبيب، فرح و انبساط مفرطى «10» قوى لاحق مىگردد و گاهى شرم ويا خوف بسيار؛ پس اگر در همان حال بى توقّف و ابتداء به تكلّم و احوال پرسى و اظهار مهربانى و شفقت، مشغول به ملاحظه نبض او گردد، به جهت تغير حال او پى به مقصود نمىبرد و نبض و حالات باطنى او را كما هو حقّه نمىيابد.
و ديگر، آن كه در آن حال بايد كه هر دو ساكت باشند و متوجّه به جانب ديگر نباشند و نظر «1» به يك ديگر هم ننمايند؛ بلكه به زير چشم گاه گاهى ملاحظه صورت و چشم يكديگر نمايند و به فراست حال هم ديگر را دريافت نمايند. و آن موضع، خالى از غوغا و شورشِ مردم و صدمات قويه و از هر چه باعث تشويش طبيعت گردد، خالى باشد؛ زيرا كه ادراك نبض و دريافت حالات آن، از قبيل ادراك معانى و دريافت دقائق و نكات آن است كه بدون تسكين خاطر و صحّت و جمعيت حواس ممكن نيست.
ببايد دانست كه وجه اختصاص شريان ساعد از ميان شرائين، جهت ملاحظه نبض و دريافت حالات قلب و بواطن با وجود مشاركت آن شرائين ديگر را چند امر است:
يكى، آن كه دست را زود بيرون مىتوان آورد و هميشه مكشوف مىباشد. و در اخراج و نمودن آن به طبيب، چندان شرمى و هتك حرمتى نيست، حتّى عورات نامحرم را. و ساير شرائين، اكثر در زير لباس و لحم مىباشند. و بعضى كه مكشوفاند- مانند شريان صدغين و رقبه و پا-، در نمودن، آن خصوصِ عورات را حجاب و مردان را شرم مانع است.
و ديگر، آن كه هر يك را خللى و مانعى است و آن را نيست؛ از آن جمله آن كه از شريان ساعد مقدار معينى كه چهار انگشت باشد از بند دست جانب ابهام تا به اعلا [ى] ساعد مكشوف است از زير لحم و بين طرف دست و عصب ساعد است كه به بند «2» دست اتّصال يافته و باقى شرائين چنين نيستند.
و ديگر، آن كه آن شريان خالى از ابخره و ادخنه است، به خلاف شرائين ديگر؛ خصوص شريان صُدغين و عنق كه اكثر ممتلى از ابخره و ادخنه مىباشند «3».
و ديگر، آن كه شريان «1» ساعد اوسع شرائين است و لهذا روح بسيارى در آن مىباشد و احوال قلب، از آن خوب ظاهر مىگردد.
فايده: ببايد دانست كه «2» در بعض امراض مانند سكته قويه، حركت هيچ شريانى [محسوس نمىباشد، مگر آن شريان] كه «3» در معا مستقيم است كه مادام بقاء حيات به اعتبار قرب آن به قلب- چنان چه در تشريح شرائين ذكر يافت- حركت دارد [و] به ادخال اصبع در آن، حركت آن محسوس مىگردد. پس، در آن حين كه جميع طرق استدلال به حيات «4» مسدود و مفقود باشد، اگر استدلال بدين جويند بد نيست.
و چون اين امور بالاجمال معلوم گرديد، پس بيان مىنمايد تعريف نبض را.نبض، به اصطلاح، عبارت از حركت وضعى اوعيه روح است [كه] مؤلَّف از انقباض و انبساط [و] براى جذب نسيم بارد و ترويح روح قلبى و دفع بخار حارّ دخانى [مىباشد].
و حركت به قول «ارسطو»، عبارت از كمال اوّل است براى چيزى كه در آن، بالقوّة است از آن حيثيت كه بالقوّة است آن را و براى چيزى كه بالقوّة نيست؛ خواه فعليت براى آن متحقق باشد، و يا آن كه اصلًا آن را بالقوّة آن نباشد كمال نيست؛ مانند بصر كمال است از براى نوع حيوان؛ زيرا كه بالقوّة آن در آن است؛ اگر آن را بالفعل حاصل است ديگر قوّت بصارت در آن نيست. و امّا نبات كه نوع آن را بالقوّة بصارت نيست؛ پس آن را بالقوّة آن نيست و براى او «1» كمال نيست. و «كمال»، عبارت از امر حاصل لايق به چيزى است كه حاصل گردد در آن بعد از آن كه نبوده باشد حاصل مر آن را.
و ظهور ما بالقوّة، به فعل لازم دارد حركت تدريجى را و لهذا گفتهاند حركت عبارت از خروج مابالقوّة است به فعل به تدريج؛ يعنى يسيرا يسيرا نه دفعتا؛ زيرا كه حركت دفعى را «كون و فساد» نامند [كه] كون، عبارت از خروج شىء است از قوّه به فعل دفعتاً و فساد، عبارت از زوال آن است دفعتاً. و اين هر دو غير حركتاند؛ زيرا كه در حركت شرط است كه متحرّك بر صورت نوعيه خود باشد بعد [از] تحرّك؛ به خلاف كون و فساد كه تغير صورت را لازم دارد.
و «ارسطو»، حركت را كمال اوّل براى چيزى كه در آن بالقوّة است از آن حيثيت كه بالقوّة است گفته؛ جهت آن كه حركت بعد حصول آن بالفعل، كمال ثانى است مر آن شىء را و اتصاف آن به كمال اوّل از همين جهت است كه ذكر يافت. و اگر نه، فى الحقيقة از آن حيثيت كمال ثانى است «2» و حصول آن بالفعل، كمال ثالث؛ جهت آن كه كمال اوّل آن در جسم، صورت نوعيه و جسميه آن است و ظاهر است كه قوه و فعل، بعد [از] صورت مىباشد.
و «افلاطون»، تعريف حركت را چنين نموده كه: آن، بودن جسم است در امرى از امور به اين حيثيت كه حالتى كه در هر آن عارض آن مىگردد، مخالف حالت قبل از آن و بعد از آن باشد؛ يعنى هر آن حالت حاليه آن، مخالف حالت ماضيه و آتيه باشد. [انواع هشت گانه حركت]: و بدان كه حركت مطلقا- قطع نظر از معنى قطع مسافت- منقسم به هشت قسم مىگردد:
چهار از آن تعلّق به مقولات اربعه دارد؛ به جهت وقوع حركت در آن. و حكماء در بيان انحصار آن در آن چهار مقوله، براهين اقامه نموده و «1» به اثبات رسانيدهاند. و آن چهار مقوله اين و وضع و كمّ و كيفاند. و حركت واقعه در هر يك را منسوب بدان نموده؛ مىگويند: حركت اينى و حركت وضعى و حركت كمّى و حركت كيفى. و چهار نوع حركت ديگر كه حركت عَرَضى و قَسرى و ارادى و طبيعى است، به اعتبار ذات حركت است- قطع نظر از وقوع آن در مقوله [اى] از مقولات- و اين سه اخير را «حركت ذاتى» نامند، و بيان حركت- إن شاء اللّه تعالى- به تفصيل خواهد آمد.
و اگر حركت به معنى قطع مسافت را در شماره داخل گردانند «2»، نُه مىگردد. و ليكن چون در خارج موجود نيست و امر موهومى است لهذا داخل ننمود «3». و حركت به معنى قطع مسافت، عبارت از امرى است متّصل از مبدأ تا منتهى كه مقول بر حركت است. و اين، ظاهر است كه در خارج موجود نيست؛ زيرا كه متحرّك مادام كه در حركت است و به منتهى نرسيده [و] حركت آن بالتّمام موجود نگشته، نمىتوان گفت كه حركت است، جهت آن كه هنوز به انتها نرسيده و بعد از آن كه رسيد، لا محاله حركت آن منقطع مىگردد؛ پس در اين هنگام حركت را وجودى نخواهد بود.
تفصيل حركات هشت گانه مذكوره:
اوّل: حركت اينى
بدان كه حركت اينى آن است كه متحرّك انتقال نمايد از مكان خود به مكان ديگر؛ اعمّ از آن كه انتقال از مكان حقيقى باشد يا از مكان مجازى؛ مانند كوزه پر آب كه در آن انتقالاز مكان حقيقى است، به جهت آن كه كوزه «1» از سطح حاوى خود كه وقت سكون در آن تمكّن داشت تجاوز و حركت نموده، به خلاف آب كه [در] سطح باطن كوزه است [و كوزه] بر آب حاوى است و آب را انتقالى نشده مگر از مكان كوزه كه مجازا مكان آب نيز مىتواند بود. و نيز اعمّ از آن كه متحرّك از مكان خود انتقال تام نموده باشد و يا انتقال تام ننموده؛ تام آن كه از موضع اوّل بتمامه بر آمده و غير تام آن كه بتمامه بر نيامده.
و حركت اينى را حركت «مكانى» نيز نامند؛ جهت آن كه اين هيأت، حاصل است مر شىء را به سبب حصول آن در مكان حقيقى يا مجازى. و «نُقله» نيز خوانند؛ جهت آن كه نقل از محلّى به سوى محلّى لازم آن است؛ خواه حقيقى باشد و خواه مجازى.
و مكان را حكماء اطلاق بر چند معنى مىنمايند: «ارسطو» و بعضى ديگر مىگويند كه مراد از آن سطح باطن حاوى است؛ مانند سطح اندرون كوزه كه مماسّ سطح ظاهر جسم محوى باشد؛ مثلا آب كه سطح ظاهر آن چسبيده به سطح ظاهر كوزه است. و بعضى مىگويند كه مقصود از آن، چيزى است كه مانع باشد چيزى را از نزول.
و مشهور ميان مردم اين است؛ به جهت آن كه زمين را مكان حيوان مىدانند نه مكان هوا؛ براى آن كه هوا به سبب لطافت، محتاج به آن نيست كه زمين را منع نمايد از نزول. و بنا بر رأى «ارسطو»، زمين را مكان هوا مىتوان گفت؛ به جهت آن كه مكان هوا مؤلَّف است نزد او از سطح ارضى و سطح نارى و سطح مائى. و متكلّمين، مكان را «فراغِ موهومِ قابلِ دخولِ ابعادِ جسم» مىدانند.
بالجملة، احوال امكنه را مختلف و متفاوت گفتهاند و اقسام متعدّده:
قسمى آن كه آن را يك سطح واحد باشد و بس؛ مانند مكان فلك.
و قسمى آن كه از سطوح متعدّده مختلفه مركّب باشد؛ مانند هوا و آب نهر؛ كه سطح هوا مؤلَّف از سه سطح است- چنان چه ذكر يافت- و سطح آب نهر مؤلَّف از دو سطح است- از زير كه زمين باشد و از بالا كه هوا باشد- و هم چنين امكنه ساير اشياء كه مركَّب از چند سطحاند؛ خواه بعضى ساكن و بعضى متحرّك باشند مانند سطح حجر كه بر
______________________________
(1). الف: (پر آب كه در آن انتقال از مكان حقيقى است به جهت آنكه كوزه) تكرار شده.
آن آب جارى باشد كه سطح حجر كه سطح ارضى است ساكن و سطح مائى متحرّك است. و هم چنين هرچه بر روى زمين و هوا در حركت باشد.
و نيز مىتواند بود كه مكان، مركّب از سطوح مختلفة الحقائق نباشد و ليكن مكان، متحرّك باشد و مكين، ساكن؛ مانند سنگى كه در آب جارى آويزان باشد. و يا هر دو متحرّك باشند؛ مانند شناى ماهى در آب جارى. و برين قياس امور بسيارى.
با ذكر چند تعريف براى حركت و توضيح اشكالات وارد بر آنها، از ميان
رسائل الشجرة الالهية فى علوم الحقايق الربانية، المقدمة، ص: 37
تعاريف مطرح شده، دو تعريف را همانند شيخ اشراق در طبيعيات التلويحات مىپذيرد كه عبارتاند از:
1- حركت عرضى است بالضروره ناپايدار كه ثبات آن به تجدد و نو شدن است[1]. اين تعريف، ناظر است بر اين نظريه كه مقولات پنج قسماند: جوهر و كمّ و كيف و اضافه و حركت[2]. در اين تعريف از حركت، با هر قيدى، يكى از چهار مقوله از تعريف خارج شده است و قيد «ثبات آن به تجدد است» كه خاصّ حركت است به اين معنا است كه حركت از موجودات ثابت است، چون اگر ثابت نباشد منقطع مىشود و ثبات آن به تجدّد است.
2- حركت عبارت است از خروج چيزى از قوه به فعل امّا نه دفعتا. اين تعريف، بر اين موضوع ناظر است كه موجودات از نظر قوه و فعل سه قسماند: يا من جميع الوجوه بالفعلاند، يا من جميع الوجوه بالقوهاند و در اين دو نوع از موجودات حركت راه ندارد؛ قسم سوم اين است كه از وجهى بالفعل و از وجهى بالقوه است؛ در اين صورت يا دفعتا از قوه به فعل درمىآيد كه آن را «كون» مىنامند در مقابل «فساد»؛ و يا تدريجا از قوه به فعل درمىآيد كه اين را «حركت» مىنامند.
پس از آن، نظر منكران وجود حركت مطرح شده و يكى از دلائل آنان، اين است كه «حركت يك امر سيّال است و تقسيم مىشود به آنچه گذشته و آنچه نيامده و اين هر دو معدوماند، پس حركت معدوم است» و پس از ردّ استدلالهاى آنان، وقوع حركت در چهار مقوله با ذكر مصاديق براى هر يك، ذكر شده است.
از مباحث مهم در اين بخش، اين است كه حركت در كمّ و كيف نيز وجود ندارد و در واقع، حركت فقط در أين و وضع جارى است، و در ضمن آن به بيان اين موضوع پرداخته است كه ابن سينا نخستين فيلسوفى است كه متوجه حركت وضعى شده است، گرچه قولى بر آن است كه فارابى اوّلين كسى است كه بر آن
متنبّه شده است.
توضيح اين مطلب كه چرا حركت در جوهر و ساير مقولات عرضى واقع نمىشود و ذكر تقسيمات مختلف حركت، مثل تقسيم آن به طبيعى، قسرى و ارادى، تقسيم آن به ما بالذات و ما بالعرض، تقسيم آن به تند و كند، تقسيم آن به مستقيم و مستدير، تقسيم آن به متضاد و غير متضاد، و چگونگى اختلاف حركات و تمايز آنها از يكديگر، از ديگر مباحث مهمّ اين فصل است.
ضمن توضيح يك قاعده مبنى بر اين كه جسم لذاته مقتضى حركت نيست، بيان مىكند كه «طبيعت» مطلقا نمىتواند موجب حركت شود؛ زيرا طبيعت ثابت است و امر ثابت نمىتواند مقتضى امر غير ثابت شود، و در پى آن، «حركت طبيعى» را كه در كلام حكما به كار رفته، تبيين كرده است
الف: حركت در مقابل سكون است و در نظر قدما، تعاريف گوناگون دارد.
1- حركت عبارت است از خروج تدريجى از قوه به فعل. مقصود از تدريج، واقع شدن در زمانهاى يكى پس از ديگرى است.
2- حركت عبارت است از اينكه چيزى از مكانى درآيد و مكان ديگري را بگيرد. و يا عبارت است از دو وجود در دو آن و دو مكان برخلاف سكون كه عبارت است از دو وجود در دو آن و يك مكان.
3- حركت كمال اول است براى آنچه بالقوه است از آن جهت كه بالقوه است. (ابن سينا رساله حدود) 4- گفتهاند حركت «عبارت است از تبدل تدريجى حالت ساكنى در جسم، به نحوى كه متوجه چيزى باشد و رسيدن اين به آن، بالقوه نه بالفعل» (ابن سينا- نجات) و نيز حركت در نظر قدما اقسام ديگرى دارد كه عبارت است از:
1- حركت در كم، كه در عبارت است از انتقال جسم از كميتى به كميت ديگر مثل افزايش و كاهش.
2- حركت در كيف كه عبارت است از انتقال جسم از كيفيتى به كيفيت ديگر مثل گرم و سرد شدن آب و نيز آن را استحاله مىنامند. حركت كيفى نفسانى عبارت است از حركت نفس در معقولات، كه فكر ناميده مىشود، يا حركت آن در محسوسات كه تخيل ناميده مىشود.
3- حركت در أين، كه عبارت است از حركت جسم از مكانى به مكان ديگر و انتقال ناميده مىشود.
متكلمان وقتى لفظ حركت را بكار مىبردند، مقصودشان فقط حركت در مكان بود.
4- حركت در وضع يعنى حركت مستديرى كه جسم توسط آن از وضعى به وضع ديگر مىگرايد.
مثل حركت سنگ آسياب يا حركت كره در جاى خود.
5- حركت عرضى، حركتى است كه عروض آن بر جسم، در واقع معلول عروض آن بر شىء ديگرى است. مثل حركت مسافر كشتى، زيرا نسبت حركت به او بواسطه حركت كشتى است.
6- حركت ذاتى، حركتى است كه عارض ذات جسم مىشود و بر سه قسم است: اول حركت قسرى، يعنى حركتى كه مبدأ آن مستفاد از جانب غير باشد، مثل سنگى كه به طرف بالا پرتاب شود. دوم حركت ارادى يعنى حركتى كه مبدأ آن در خود شىء متحرك باشد، به اضافه شعور و آگاهى وى به اينكه خود مبدأ حركت است. مثل حركت موجود زنده به اراده خود. ابن سينا گويد:
«انگيزه هاى حركت ارادى، امور ارادى و اراده ثابت واحد است.» (نجات) سوم حركت طبيعى يعنى حركتى كه نه معلول انگيزه خارجى باشد (قسرى) و نه با شعور و اراده انجام شود (ارادى)، مثل حركت سنگ به طرف پائين. ابن سينا گويد:
«حركت طبيعى حركتى است كه از حالت ملائم به حالت ناملائم انجام مىشود.» (نجات).
در اصطلاح صوفيان حركت عبارت است از سلوك در راه خداوند.
در نظر قدما، حركت اعم از انتقال است زيرا چيزى كه در جاى خود مىگردد، حركت دارد اما انتقال ندارد. و انتقال اعم از راه رفتن است زيرا در موجودى كه مىخزد، انتقال هست اما راه رفتن نيست، و اگر خزيدن را راه رفتن بناميم، چنانكه در آيه شريفه آمده است: «بعضى از آنها روى شكم خود راه مىرود» (فمنهم من يمشى على بطنه) در اين صورت از استعاره و مشاكله استفاده شده است.
ب- در فلسفه جديد حركت را به معانى زير به كار مىبرند:
1- حركت تغيير متصلى است كه بر وضع جسم در مكان، از اين جهت كه تابع زمان است، وارد مىشود. پس هر حركتى زمانى لازم دارد.
زيرا جسم متحرك نمىتواند در يك زمان دو مكان را اشغال كند. اين حركت داراى سرعت (شتاب) است زيرا سرعت عبارت است از نسبت بين مسافتى كه متحرك مىپيمايد و زمانى كه براى پيمودن آن لازم است. قانون تعيين مقدار حركت عبارت است از ضرب جرم جسم (ج) در سرعت آن (س). دكارت معتقد بود اين مقدار ثابت است و تغيير نمىكند. اما لايب نيتس عقيده او را تصحيح كرد و گفت: ثابتى كه هستى آن كاهش و افزايش نمىيابد، مقدار توان (طاقت) است (ج س 2) نه مقدار حركت (ج س).
بهتر است در علم حساب، اصل مقدار توان را با علامت جبرى نشان دهند. به اين صورت كه (1/ 2 ج س 2) اين نيرو را نيروى زنده يا توان زنده مىنامند.
2- فيلسوفان جديد، بين حركت نسبى و حركت مطلق
فرق گذاشته اند. حركت نسبى عبارت است از تغيير فاصله شىء متحرك از مجموعهاى كه آن مجموعه خود در حركت است.
مثل راه رفتن شخص روى عرشه كشتى در حال حركت.
حركت مطلق عبارت است از تغيير فاصله شىء متحرك از يك نقطه يا از نقاط ثابت مثل حركت جسم در اثير.
3- حركت را مجازا به معنى حركت نفس در انفعالات و اميال نيز به كار بردهاند. بوسوئه گويد: اين شهوات و اكراهات حركت نفس ناميده مىشود، نه به اين معنى كه در انتقال نفس از مكانى به مكان ديگر مؤثر باشند، مانند انتقال جسم، بلكه به اين معنى كه در اتحاد نفس با اشياء يا انفصال آن از آنها مؤثراند.
4- اگوست كنت لفظ حركت را به معنى تغييرات جمعى در افكار و آراء و تمايلات، و به معنى تغيير نظام اجتماعى به كار برده است.
مثال اين امر، بحثى است كه در مورد محركات يا تحريكات اجتماعى (Dynamique Sociale) آورده است.
5- لفظ حركت به معنى حركت نفس در تصورات نيز به كار مىرود. از آن موارد است حركت ديالكتيكى كه عبارت است از انتقال ذهن از تصورى به تصور ديگر بر حسب مشاركت يا تضمن يا تقابل.
ج- لفظ محرك يا تحريكى منسوب به حركت است و مفهوم آن، ضد سكونى يا مكانيكى يا آلى است.
د- بحث حركت يكى از ابواب علم مكانيك است كه از حركات مادى و ويژگىهاى آن، (مخصوصا از نيروى حياتى) و رابطه نيروهاى محرك با اجسام متحرك بحث مىكند.
علم مكانيك (علم الحيل) به سه قسمت تقسيم مىشود.
1- مكانيك سكونى كه عبارت است از علم به توازن اجسام ساكن. 2- مكانيك حركتى (Cinematique) كه عبارت است از علم به حركات مجرد از علل تحريك آنها.
3- تحريكى يا جنبشى (ديناميكى).
هربارت، لفظ سكونى را به معنى رابطه حالات شعورى با يكديگر در حال سكون، و لفظ جنبشى را به معنى رابطه اين حالات در موقع تغيير و دگرگونى، به كار برده است.
حَركَتِ انبساطى حَركَتِ انقباضى
اخوان الصفا دوازده نوع حركت شمرده اند بدين شرح: حركات افلاك حركات كواكب سياره.
حركات كواكب ذوات اذناب.
حركات شهب. حركات هواء. بادها.
حركات حوادث جو. سحاب ابر.
حركات آبها، نهرها بارانها، حركاتى كه در باطن زمين حادث شود مانند زلزله.
حركات جواهر معدنى در باطن زمينى.
حركات حيوانات در جهات ست و …
(از رساله هشتم از نفسانيات ص 306- 60307)
حَركَتِ أوج
– (اصطلاح فلسفى) مراد حركت در مقوله اين است كه نقله هم گويند و انتقال از مكانى است بمكانى ديگر رجوع بحركت شود.
حَركَتِ تَسخيرى
هر حركتى كه در تحت اختيار و تسلط متحرك نباشد و مبدأ آن بلا واسطه اراده و شعور متحرك نباشد حركت تسخيرى ناميدهاند مانند طبايع حيوان و يا انسان كه مبدأ بدون اراده و اختيار است و يا مجنون كه مبدأ آن شعور نيست.
(از اسفار ج 3 ص 67)
در نظر اگوست كنت و اسپنسر، جامعهشناسى ساكن از توازن جامعهها بحث مىكند و جامعه شناسى جنبشى از دگرگونى جامعه ها و پيشرفت آن بحث مىكند.
ه- اصالت جنبش (Dynamisme) مقابل ساخت و كار (آليت (Mecanisme است. قول به اين مذهب، روش كسانى است كه معتقداند مبادى اشياء عبارت از قوا و نيروهايى است كه حالّ (به تشديد ل) در خود اشياء نيست.
از اين قبيل است اصالت جنبش (ديناميسم) لايب نيتس در مقابل ساخت و كار (مكانيسم) دكارت. و نيز اصالت جنبش مذهب كسى است كه براى حركت قائل به اوليت و تقدم است. مثل روش كل وين (Kelvin) كه ماده را توسط بعضى ويژگىهاى جنبشى آن مىشناسد.
جنبش مندى (mobilisme) عبارت است از مذهب كسى كه مىگويد اساس اشياء حركت و تغير است نه سكون و ثبات، حال اگر تمام اشياء دائما در حال تغيير باشند و اساس ثابتى وجود نداشته باشد، نيازى به معنى قانون و جوهر نداريم.
و- احساس تحريكى عبارت است از احساس حركت اعضا و تغييرات داخلى آنها (رجوع كنيد به احساس) ز- اصطلاح جنبشزا (Dynamogene) به احساسات يا عواطف يا افكارى اطلاق مىگردد كه به نيروى حياتى يا به نيروى تحريك مىافزايد.
ح- تقدم حركت فيزيكى، يك نظريه فلسفى- كلامى مبنى بر اعتقاد به حد وسط بين جبر و اختيار است.
(ابن رشد، توماس، بوسوئه) مفهوم اين نظريه اين است كه خداوند، چون انگيزهها و حركات مادى و فيزيكى را از قديم آفريد، در وجود ما نيز قدرتهائى آفريد تا به كمك آنها بتوانيم افعال خود را بر اساس اين اسباب و انگيزهها معين و محدود كنيم. معنى اين سخن اين است كه افعال منسوب به ما فقط با هم آهنگى اسباب و حركات متقدم خارجى كامل مىشود و اين اسباب و حركات چيزى است كه به عنوان قدر الهى از آن ياد مىشود.
ط- محرك (Moteur) چيزى است كه ايجاد حركت كند. محرك اول در نظر ارسطو، خداست، يعنى موجودى كه موجوديت او فعل محض است و جهان را به حركت مىآورد ولى خود با آن حركت نمىكند.
حركت خروج از قوت به فعل است.
قوت و فعل، قوت در برابر فعليّت است و صرف استعداد شىء است و آن مبدأ تغيير در اشياء است، مبدأ تغيير و حركت از چيزى به سوى چيزى ديگر كه مراحل فعليّت باشد كه از ديدگاه ملا صدرا طبق معمول او، حركت در مراتب وجود است، دانه گندم قوه اين را دارد كه سبز شود، رشد كند، به مرحله بارورى رسد و بارور شود و صدها دانه گندم از آن توليد شود اين صدها دانه گندم بالقوه در وجود دانه گندم نهاده شده است كه در هر آن صدها صورت عوض مىكند تا به مرحله بارورى برسد. هر يك از مراحل فعليّتها نيز قوه است براى فعليت بعدى. صورتهاى بىحسابى كه عوض مىكند مراحل فعليت است و اين به قول ملا صدرا تكامل وجودى است. اين قوّت خود نوعى از فاعليت است و معنى ديگر قوت معنى انفعال است در برابر قوت فاعلى كه اقسام فاعلها را در محل خود بيان كرديم و باز هم در مطاوى مباحث خواهد آمد كه فاعل يا در فعلش اراده و شعور وجود دارد و يا ندارد و قوه منفعله هم گاه در اجسام است و گاه در ارواح و ماهيت هر يك از آنها يا نحو قبول است يا نحو حفظ.
ملا صدرا مىگويد اشياء هر اندازه اشدّ تحصّلا باشند اكثر فعلا و اقلّ انفعالا هستند و هر اندازه اضعف تحصلا باشند اقل فعلا و اكثر انفعالا مىباشند.[3]
ترسيم حركت:
وى در بيان رسم حركت گويد: موجودات يا از كل جهات بالفعلاند يا از كل جهات بالقوهاند كه اين قسم متصور نيست مگر در هيولاى اولى و يا از وجهى بالقوه و از وجهى بالفعلاند.
در اين مورد است كه در شأن او است كه همواره از قوت خارج شده فعليت يابد و باز از آن فعليت كه خود قوه مرحله ما بعد است خارج شود و فعليت دوم و همينطور … يابد و معنى حركت همين است يعنى خروج از قوت به فعل است.
پس حركت موجودى تدريجى الحصول و الوجود است و دو معنى دارد: 1- امر متصل ذهنى از مبدأ فرضى تا منتهاى فرضى، اين امر ممتد وجودش ذهنى است 2- امرى كه در خارج است و وجود خارجى دارد كه بدون جسم است بين مبدأ و منتهى و به عبارت ديگر سيلان تدريجى بين مبدأ و منتهى كه هر آن در وضع خاص است به نحوى كه هر حدى كه فرقى شود در وسط، قبل و بعد در آن نخواهد بود چون جزء قبل باطل و جزء بعد حاصل مىشود و همينطور، حركت به معنى اول را حركت قطعى و حركت به معنى دوم را حركت توسطى نامند.
كه به قول ابن سينا حركت به معنى اول وجود خارجى ندارد. ملا صدرا اين را قبول ندارد و گويد وجود هر چيزى مناسب با خود او است.[4]
در باره تحقيق اين نوع از وجود گويد:
فرهنگ اصطلاحات فلسفى ملاصدرا، ص: 196
مسافت، حركت و زمان سه امرند كه متطابقاند در وجود، در مسافت نقطه كه مىتوان فرض كرد كه از سيلان آن نقطه مسافت به وجود آيد و به عبارت ديگر از هر مبدئى يك نقطه سيال فرض مىكنيم. مسلم از سيلان آن مسافت به وجود مىآيد و مبدئى دارد و نهايتى، حركت اين نقطه بين آن مبدأ و نهايت تدريجى است لكن به هر حال مسافت بين مبدأ و نهايت را طى كرده است و ما مىتوانيم در ذهن خود حركت ممتد بين مبدأ و نهايت را ترسيم كنيم به صورت يك خط ممتد ذهنى. اين امتداد ذهنى را حركت قطعيه ناميدهاند. مصداق اين امتداد ذهنى بين مبدأ و نهايت چيست. همان درجه، درجه حركتها، همان جنبش كند و يا تند نقطه كه به تدريج جزء دوم جزء اول را معدوم مىكند و باز جزء دوم جزء اول را معدوم مىكند و جمعا دهها هزار عدم و وجود را دنبال دارد تا از مبدأ به نهايت برسد اين را مىگويند حركت توسطيه، ملا صدرا گويد: هر دوى آنها وجود دارند لكن نحوه وجود هر كدام فرق دارد. ملا صدرا گويد چيزى وجود دارد كه از سيلان آن حركت به هر يك از دو معنى پديد مىآيد و آن «آن» است «آن» كه طبيعت آن سيال است پس «آن» فاعل زمان است و آن «آن» عاد زمان است (عاد اجزايى كه اگر به تدريج و جزء جزء از آن بكاهند چيزى باقى نماند و يا امرى كه امرى را براى قبول شمارش مهيا مىكند).
نقطه، عاد خط است كه از تكرار آن، خط درست مىشود و آن عاد زمان است.
و حركت عاد زمان است كه از تكرار آنات متحرك، زمان به وجود مىآيد و يا زمان عاد حركت است. و بالجمله مسأله زمان هم به مانند حركت است. و وجود آن نفس مقدار است مقدارى كه معلول حركت است از جهت وجودش و نه از جهت مقدار بودن، پس زمان حركت را اندازهگيرى مىكند به دو وجه اول آنكه او را صاحب مقدار مىكند دوم دلالت بر كميت مقدار آن مىكند. دلالت مكيال بر مكيل (پيمانه بر پيموده شده) و دلالت مكيل بر مكيال (پيموده شده بر پيمانه). مسافت دلالت بر مقدار حركت مىكند و حركت دلالت بر اندازه مسافت.
مسافت، حركت و زمان هر سه موجود به يك وجودند. وى گويد: بين ما منه الحركه و ما اليه الحركه حالاتى است و گويد حركت در كيف مستلزم سير در تضادات است و مثلا از سياهى به سفيدى و از سفيدى به الوانى ديگر و از زردى به نيلى و همينطور است وضع حركت در كميّات.[5]
و همينطور است وضع در حركت در اين و وضع.
حركت بر حسب حال فاعل، حركت يا بالذات است يا بالعرض و حركت بالذات بر سه گونه است. طبيعى، قسرى و ارادى. وى گويد حركات افلاك هم حركات طبيعى است و داراى طبايع متجدد بالذاتاند.
در اجسام زمينى مبادى حركات آنها مختلف است و در افلاك يك نوع حركت است و آن حركت مستدير است. تقسيم ديگر در حركات اين است كه همانطور كه وحدت تقسيم به وحدت نوعى، جنسى و غيره مىشود حركتها نيز منقسم به اين اقسام مىشوند، و نيزحركت يا مستدير است و يا مستقيم، آيا قواى محركه جسمانى پايانپذير است؟ اين بخش است كه ملا صدرا را به طور دقيق بررسى كرده است. و آيا قواى جسمانى در تكاپو و حركت خود به سوى مقصد و هدفى در حركتاند كه البته ملا صدرا غايت همه غايات را وصول به ذات حق و تشبّه به او مىداند.
ملا صدرا گويد حركت فعل يا كمال اوّل اشياء است از آن جهت كه آن اشياء بالقوهاند يعنى كمال قوتها است. و قوه براى متحرّك به منزله فصل مقوّم آن مىباشد و مقابل آن سكون است از باب تقابل عدم و ملكه. حركت داراى ضعف وجودى است و ازين رو هم داراى فاعل است و هم قابل، قابل متحرك بالقوه است و فاعل آن بالفعل، وى گويد علاوه بر قابل حركت و فاعل آن امر ديگرى است متحرك بالذات و متجدد به نفس خود كه مبدأ حركت است كه فاعل محرك آن امر، متجدد بالذات است و آن طبيعت ساريه است.
و مىگويد پارهاى از محركها بالذات محركاند و پارهاى به واسطه امرى ديگر مانند نجّار كه بوسيله تيشه محرك است. پارهاى محرك مباشرند و پارهاى غير مباشر، وى سرانجام درصدد اثبات محركى است عقلى كه خود متحرك نباشد.[7]
در باب موضوع حركت گويد: بيان شد كه حركت امرى سيال است و داراى وجودى است بين قوت محضه و فعل كه لازمه آن امر تدريجى قطعى اين است كه بر وصف حضور و جمع، وجودى ندارد يعنى وجود آن تدريجى و بين وجود و عدم است. و وجود جمعى آن در او هم است. وى در جستوجوى امرى است كه حركت از عوارض آن باشد و گويد آن امر بايد جوهرى باشد مركب از دو امر يكى قوت و ديگر فعل و آن جسم است پس معروض حركت و موضوع آن جسم است و مىگويد حركت نمىتواند صورت انواع جواهر جسمانى باشد. زيرا حركت عبارت از نفس متحركيت شىء و نفس تجدد و انقضا است، وى ثابت كرده است كه علت قريب و مباشر حركت بايد غير ثابت الذات باشد و يا ثابت الماهيت و متجدد الوجود و اين علت مباشر قريب با اين وصف، طبيعت است وى گويد طبيعت عبارت از مقوّم جسم و محصل نوع است و كمال اول جسم طبيعى آلى است (نفس) و گويد مدلل شد كه هر جسمى را امرى است متجدد الوجود سيالة الهويه هر چند ثابت الماهيه باشد و آن امر از حركت ممتاز است به اينكه حركت نفس تجدّد و انقضا است بنابر اين همه عالم جسمانى و همه جواهر جسمانى حادثاند.
توضيح مىدهد كه ثبات حركت عين تجدد آن است و قوت آن عين فعليّت است و مابهالحركه، طبيعت كاينه در اجسام است كه عين تجدد ذاتى اجسام است، هيولى عبارت از قوّت و استعداد است و حقيقت صورت عبارت از طبيعت است كه عين حدوث تجددى است و براى هيولى هر آن صورتى است به واسطه استعداد و براى هر صورتى هيولايى ديگر است و بالجمله هر متحركى در حركت مستند به طبيعت است و طبيعت مبدأ قريب هر حركتى است.[8]
ملا صدرا گويد حركت به منزله شخص است و روح آن طبيعت است همانطور كه زمان به منزله شخص است و روح دهر است، طبيعت به قياس به عقل و نفس مانند شعاع آفتاب است وى تكرار مىكند كه فاعل قريب حركت طبيعت است. و بنابر اين حركت از لوازم طبيعت و طبيعت واسطه در فيض است. و گويد فيض وجود به واسطه طبيعت بر موجدات حادثه عالم مرور مىكند و هر يك از جواهر جسمانى داراى نحوى از وجود است وى تبدّل جوهرى جواهر را تابع تبدّل وجود آنها مىداند و معنى حركت در جوهر را بازگشت به حركت وجود جواهر مىداند و بالجمله هر جوهرى جسمانى داراى طبيعتى است سيال متجدّد و او را امرى است ثابت مستمرّ كه نسبت آن به آن طبيعت صرف التجدّد، نسبت روح است به جسد و همانطور كه روح انسان از جهت تجردّش باقى است و بدنش دائما در تبدّل و تجدّد است و متجدد بالذات است و در عين حال به واسطه ورود امثال بر آن على الاتصّال باقى است يعنى تجدد ذاتى به واسطه ورود بدل ما يتحلل همچنان باقى و ثابت نمايد و تشخصّ او محفوظ است و خلق غافلند كه خلق را در هر آنى چيزى است غير از آن قبل، حال صور طبيعت اشياء هم بدين منوال است كه بالذات متجدد است از لحاظ وجود مادى وضعى زمانى و او را كونى است تدريجى غير مستقر بالذات از اين لحاظ و لكن از لحاظ وجود عقلى و صور مفارقه افلاطونى او باقى است ازلا و ابدا در علم خداوند وى سپس به نقل و نقض اقوال مخالف پرداخته است.[9] و مجددا مسأله حركت جوهريه را به روشى ديگر مطرح كرده است.
حركت ارادى-
حركت از لحاظ فاعل حركت بر سه قسم است. طبيعى، ارادى و قسرى. زيرا هر آنچه موصوف به حركت (متحركيت) مىشود يا حركت موجود در آن (متحرك) مىباشد يا نه يعنى حركت در امرى ديگر است كه در مجاورت و يا مقترن به آن مىباشد و به هر حال مستقيما در آن نيست. قسم دوم حركت بالعرض است يعنى متحرك به آن حركت بالعرض است و قسم ديگر دو حال دارد يا علت و سبب حركت در خود متحرك است و يا خارج از آن، اگر خارج باشد حركت قسرى است و اگر علت و سبب حركت داخل در متحرك باشد يا ذو شعور است، حركت ارادى است و يا بدون شعور است، حركت طبيعى است.
تذكرة
فللحركات الاختيارية مباد مترتبة، ابعدها عن عالم الحركات و المواد الخيال، او الوهم بتوسطه، او ما فوقهما بتوسطهما، ثم القوة الشوقية و ما بعدها، كالفاعلية و المميلة، و قبل الفاعلة قوة اخرى فى بعض الحيوانات الشريفة كالانسان و ما يتلوه، يسمى بالارادة او الكراهة العقلية او النفسانية على تفاوت مراتبها.
حركت جوهريه-
حركت در مقوله جوهر مشهور بين فلاسفه است كه از بين مقولات دهگانه چهار مقوله متجدد الوجودند يعنى حركت در چهار مقوله جريان دارد: كم، كيف، وضع و
فرهنگ اصطلاحات فلسفى ملاصدرا، ص: 199
اين ملا صدرا گويد ما تحقيق كرديم و براى ما محقق شد كه پنج مقوله موضوع حركتاند و علاوه بر مقولات عرضى مزبور در متن جوهر حركت هست و طبايع مادى و نفوس متعلق به طبايع بدنى همه بالذات و در ذات خود در تجدّداند و تمام هويات جسمانيه اعم از بسايط و مركبات، صور و مواد، فلكيات و عنصريات همه در تجدّداند و صفات و لوازم آنها نيز به تبع آنها دائما در تجددند و حادثاند به حدوث زمانى و ذاتى و در عين حال ماهيات و تشخصّ اشياء با وجود تعاقب صور منحفظ است.[10]
ملا صدرا در مقام بيان حركت در جوهر مقدمات خاصى دارد: آنچه در باب حركت جوهريه از ديدگاه ملا صدرا مهم است طبيعت سارى در تمام موجودات است و بيان شد كه طبيعت از ديدگاه او جوهر است و عبارت ديگرى است از صور نوعيه وى گويد: طبيعت صرف تجدد و تصرّم است و همه متحركات، حركت و تجدد و خروج از قوت به فعلشان مستند به طبيعت است و طبيعت در تجددش استمرار دارد، يعنى در تجددش ثابت است و ثبوتش همان استمرار تجدد است و تجدد مستمر طبيعت مستند به فيض حق است كه انا فانا به موجودات فيض مىبخشد و اين فيض حق است كه كل موجودات را به حركت درآورده است و از قوت به فعل سير مىدهد پس همه موجودات جسمانى فى ذاته متجدد الوجودند و صورت آنها صورت تغيّر و استحاله است. جهان با تمام اجزايش از افلاك تا اجسام طبيعى در سيلان و جريان دائماند، كوچكترين موجود در هر آن در وضعى است غير از وضع آن قبل هر ذرهاى از ذرات موجودات در هر آن ميليون بار تبدّل صورت مىيابند اين كون و فسادها و تبدل صورتها نياز به علت دارند و آن فيض مستمر ذات حق است كه موجودات را در اين تبدلات فيض مىبخشد و همه اين تجدّدها و تصرمها و قوتها و فعليتها و تبدل صورتها مستند به فاعل تام الوجود و دائم الفيض است. و بالجمله ملا صدرا گويد:
هر جوهرى جسمانى داراى دو جهت است يك طبيعت سيّال متجدد و ديگر امر ثابت مستمر باقى كه نسبت آن به طبيعت مانند نسبت روح است به جسد و همانطور كه روح انسان به علت مجرد بودنش باقى است و طبيعت بدن همواره در تحليل و ذوبان است و متجدد الذات است و بقاى آن به سبب ورود على الاتصال امثال يعنى بدل ما يتخلل است همينطور است حال صور طبيعى اشياء كه من حيث ذات متجدد يعنى من حيث وجود مادى زمانى و كون تدريجى غير مستقر بالذات است و از جهت وجود عقلى و صورت مفارقه افلاطونى ابدا و ازلا باقى است.
حركت در اين-
حركت در مقوله اين عبارت از انتقال جسم است از مكانى به مكان ديگر.[11]
حركت در كم-
حركت در كم عبارت از انتقال تدريجى از كميتى به كميت ديگر است و انتقال از مقدار معينى به مقدار ديگر مىباشد و آن بر چهار نوع است كه عبارت از نمو، ذبول، تخلخل و تكاثف است.[12]
حركت در كيف-
انتقال تدريجى جسم را از حالتى و كيفيتى به حالت و كيفيت ديگر به ابقاء صورت نوعيه آن حركت در كيف مىنامند مانند تسخن و تبرد آب كه استحاله ناميده مىشود.[13]
حركت در مقوله-
حركت در مقوله از ديدگاه ملا صدرا به اين معنى است كه موضوع حركت در هر آنى از زمان حركت فردى از آن مقوله نمود مىشود كه غير از فرد ديگرى است كه از همان موضوع در آن ديگر، حال مخالف بودن آن افراد با يكديگر نوعى باشد يا صنفى باشد و يا به نحوى ديگر. اصل اين است كه موضوع در هر آنى فردى و هويتى است غير از آن ديگر كه معنى تغيير حال مقوله است و مثلا معنى تسوّد اين نيست كه يك سواد اشتداد پيدا مىكند تا حركت در سواد به اين معنى باشد كه موضوع حقيقى حركت خود سواد باشد بلكه معنى آن اين است كه در هر آن سواد را فردى است و هويتى است غير از هويت آن ديگر پس اشتداد سواد به اين معنى نيست كه سواد باقى است و چيزى به آن افزوده مىشود و بلكه به اين معنى است كه سواد آن معدوم مىشود و سواد ديگرى شديدتر از آن حادث مىشود در همان موضوع در دو حال. معنى ديگر حركت در مقوله، موضوع حركت است كه مورد اختلاف است عمده فلاسفه حركت را در مقولات عرصى. كم، كيف، اين و وضع قبول دارند و ملا صدرا گويد حركت در مقوله جوهر نيز هست كه بيان شد.[14]
حركات عناصر-
حركات عناصر چهارگانه به سوى اماكن خويش از طرقى چند دلالت دارد بر وجود ملايكه يعنى قواى عقليه.
يكى اينكه عناصر چهارگانه همواره طالب حيّز و مكان طبيعى خود كه در جهات مختلف و نقاط متقابل با يكديگرند مىباشند (مثلا زمين و هر قطعه و يا جزيى از آن، طالب هبوط به مركز و هوا و يا هر قطعه و جزيى از آن طالب صعود به جانب محيط است) و (چون جهانى كه احياز و اماكن طبيعيه عناصر در آنها قرار گرفتهاند متخالف و متقابلند و بدين سبب به وجود جسمى محيط بر كليه جهات كه حدود آنها را تعيين مىكند احتياج دارند، لذا بايد جسمى ابداعى به نام محدّد الجهات براى تعيين حدود جهات وجود داشته باشد). بنابر اين محدد الجهات جسمى است ابداعى (يعنى غير مسبوق به ماده و زمان و جسمى است كروى الشكل و محيط بر كليه افلاك و اجرام سماويه به نام فلك الافلاك و يا فلك اطلس) و داراى حركات مستدير و غير متناهى.
پس ناچار براى اين چنين جسمى نيروى مجردى است به نام قوه عقليه (كه مدير و مدبر و ناظر بر حركات دوريه و موجب ادامه حركات دوريه او است). و چون حركات دوريه جسم مزبور نه حركت طبيعى است تا بالأخره به سكون منتهى گردد و نه حركت عبث و جزافى است كه بدون قصد و غرضى باشد و نه حركت حيوانى شهوانى و يا حركت غضبى است كه براى جلب منفعت و يا دفع ضرر از خود باشد و نه به هيچ وجه براى نيل به هدفى پست و مناسب با اهداف موجودات عالم سفلى است، لذا اين حركات دوريه دائمى براى مقصدى است عالى و عقلانى ولى نه به قصد اينكه خويشتن را به آن ذات مجرد عقلى برساند و همانند او گردد بلكه به قصد تشبه با او در صفات و خصوصيات و چون هدف او تشبه با عقل مجرد است. لذا همواره مىكوشد كه اوضاع و نسب مختلفه خود را كه در ذات وى بالقوه باقى مانده است، به تدريج از قوه به فعليت برساند. زيرا ممكن نيست كه كليه اوضاع و احوال و نسب بالقوه خود را دفعتا از قوه به فعليت برساند. (و چون اوصاف و كمالات موجود در ذات عقل، غير متناهى است و نفس فلك اطلس، طالب تشبه با او است در كليه اوصاف و كمالات، لذا حركات مستدير فلك نيز دائمى و غير متناهى است). ديگرى از وجوه و طرق (دلالت حركات عناصر بر وجود ملايكه عقلانى الوجود) اين است كه حركات اجسام نباتى كه به سبب ايراد غذا و امساك و جذب آن در بدن و دفع فضولات و زوايد آن، مؤثر در بقاى شخص و به سبب توليد مثل، موجب بقاى نوعند دلالت دارند بر وجود مدبرى عقلى و ملكى روحانى (كه ناظر بر حركات و اعمال و افعال و حافظ نظام آنها باشد).[15]
ديگر از طرق دلالت، اين است كه حركات عناصر متفرق و پراكنده به سوى يكديگر و اجتماع آنها با يكديگر و سپس استحاله و دگرگونى آنها در كيفيات متضاد با هم به قصد حصول مزاجى متوسط و معتدل ما بين اضداد، محتاج است به وجود قدرتى مافوق طبيعت كه عناصر متضاد با هم را به اتصال و التيام با يكديگر مجبور سازد و آنها را از تشتت و تفرقه و جدايى از يكديگر باز دارد و اين موجود مقتدر، ناچار امرى است غير از وجود عناصر و غير از مزاج حاصل از اجتماع آنها. پس اين موجود، از نظر شخص مولود حاصل از عناصر، نفسى است كه به وى تعلق يافته و حافظ شخص او است. و نفس، خود نيز محتاج به موجودى است اعلى و اشرف از خويش؛ و نيز اين امر از نظر نوع جسم مولود، موجودى است عقلانى الوجود به نام «رب النوع» كه توجه و عنايت به نوع دارد.
ديگرى از طرق دلالت، اين است كه براى هر حركتى بالطبع، غايتى است و براى هر غايتى، غايت ديگرى است تا آنكه بالأخره منتهى گردد، به وجود غايتى عقلانى. زيرا در هر موجود ناقصى دو نيروى غريزى است به نام عشق و شوق كه خداى بزرگ در نهاد وى قرار داده تا با نيروى عشق كمال نخستين را حفظ كند و با نيروى دوم كمال دومين را طلب كند. تا بدين وسيله يعنى به وسيله درخواست و تقاضاى سافل از عالى و توجه و عنايت و فيض بخشى عالى به سافل، نظام عالم وجود مرتب و منظم گردد. همانطور كه خداى متعال در آيه شريفه «رَبُّنَا الَّذِي أَعْطى كُلَّ شَيْءٍ خَلْقَهُ ثُمَّ هَدى» (پروردگار ماست كه داد به هر چيزى آفرينش آن را- سوره طه، آيه 50) بدين مطلب اشاره فرموده و ما نيز همين طرق شريف و وثيق را به قصد دخول به مقصود و اثبات وجود غايات عقليه علويه براى حركات طبيعيه و نفسانيه پيموديم (و از همين طرق، وجود غايات عقليه و موجودات عقلانى الوجود را در نظام علوى ثابت نموديم). تفريع عرشى پس كليه حركات طبيعيه و نياتيه و حيوانيه همگى منتهى مىگردد به خير اقصى يعنى خير نهايى كه ذات مقدس بارى و غايت و هدف اصلى از خلقت زمين و آسمان و فرمانروايى است.
حركت قسرى-
حركت قسرى عبارت از حركتى است كه عامل و سبب محركه آن در داخل متحرك نباشد و با قوه قهريه متحرك برخلاف ميل طبيعى حركت كند مانند حركت سنگ به سوى بالا كه هر گاه قسر زايل شد بازگشت به طبع كند.
فى تحقيق مبدأ الحركة القسرية
أصح المذاهب فيه أن يكون ذلك هو الطبيعة الّتي في المقسور بسبب تغييرها الحاصل لها بفعل القاسر و إعداده، و أما الّذي دل عليه ظاهر كلام الشيخ من أنّ المبدء هو الميل المستفاد من المحرك الخارج، ففيه إنّ نفس المدافعة لا يكفي في الحركة القسرية، أما الّتي حصلت من القاسر فغير باقية، و أما الّتي تحصل شيئا فشيئا من الطبيعة فيرجع إلى أنّ المبدأ في الطبيعة فالطبيعة في إعطاء الميول الطبيعية الملائمة، و هذا كالمرض و الحرارة الغريبة الّتي يفيدها طبيعة المريض لخروجها عن مجراها الأصلي حتى يعود إلى حال الصحة فيفيد ما كان ملائما لها و كالشكل المضرّس فيفيده الطبيعة لخروجها بالقسر عمّا اقتضتها من الاستدارة إلّا أنها لا تعود إليها لوجود اليبوسة الطبيعية الّتي شأنها حفظ الشكل مطلقا فلا منافاة كما بين في موضعه، و لهذا ذكر الشيخ لو لا مصادمات الهواء المخروق حتى يضعف الميل و إلّا لا يعود المرمي إلّا بعد مصاكة سطح الفلك.[16]
حركت قطعى-
ملا صدرا گويد ابن سينا گفته است حركت نام براى دو معنى است: الف- امر متصّل معقول متحرك از مبدأ تا منتهى و اين معنى در خارج وجود ندارد. منظور اين است آن امر متصّل بين مبدأ و منتهى از حركت نمىتواند وجود داشته باشد، آنچه وجود دارد، اجزاى خارجى حركت است، كه هر جزيى به تدريج در خارج وجود پيدا مىكند. و جزء قبل را معدوم مىكند، شرط وجود هر جزيى عدم جزء قبل است، به هر حال امر متّصل بين مبدأ و منتهى از حركت يك فرض عقلى است آنچه وجود عينى دارد هر جزيى از اجزاى حركت است آن هم به اين صورت كه جزيى موجود مىشود و جزيى معدوم مىشود و دقيقتر جزيى معدوم مىشود و جزيى موجود مىشود. صورتى از كون و وجود متحرك در مكان اول در خيال ترسيم مىشود.[17] و قبل از زوال آن صورت از خيال صورت وجود آن در مكان دوم در خيال ترسيم مىشود. بنابراين هر دو صورت در خيال جمع مىشود و ذهن شعور به اين معنى مىيابد كه هر دو صورت يكى است.
2- حركت توسطى و آن امر موجود در خارج است و آن وجود متحرك است بين مبدأ و منتهى به نحوى كه هر حدى كه فرض شود در وسط قبل و بعد آن در آن جا نخواهد بود و به عبارت ديگر در هر آنى كه فرض شود در حدّى از حدود متوسط بين مبدأ و منتهى است نه قبل آن و نه بعد آن در آن نيست. اين معنى را حركت
توسطيه نام نهادهاند و اجزاى متدرج آن در خارج موجود مىشود به معنى كه در تعريف آن گفته شد. ملا صدرا نظر شيخ الرئيس را در عدم وجود خارجى حركت به معنى قطع را قبول ندارد و گويد: هر ماهيتى را نحوه خاصى است از وجود و اينكه گوييم فلان امر وجود در اعيان دارد، به اين معنى است كه حد و تعريف آن با اعيان منطبق است. چنانكه خود شيخ در بيان معنى كون در اعيان گويد معنى موجود بودن در خارج اين است كه حدّ و تعريف آن بر اشيا كثيره خارجى صدق مىكند و معنى موجوديت شىء همين است و ازين قبيل است ماهيت حركت، زمان، قوتها، استعدادها و غيره.
حركت مستدير-
يعنى حركت دورانى كه ويژه حركت افلاك است.
ملا صدرا در شواهد الربوبيه در باب حركت مستديره گويد:
اشراق دهم: در بيان اينكه حركت مستدير، بالطبع متقدم بر كليه حركات است و نيز جسم متحرك به حركت مستدير، بالطبع متقدم بر كليه اشياء است و اينكه هيچ موجودى بر حركت مستدير و زمان تقدم نمىيابد مگر ذات واجب الوجود اما علت اينكه حركت مستدير، متقدم بر ساير حركات است، اين است كه حركت در كم خالى از حركت در مكان نيست.
(زيرا نمو و ذبول جسم در نتيجه حركت اجزاى جسم در مكان است) بنابر اين هر جسمى كه نمو مىكند ناچار اجزايى به نام مواد تغذيه، از خارج به درون آن جسم حركت مىكند و هر جسمى كه در معرض ذبول قرار مىگيرد، ناچار اجزايى از آن جسم جدا گشته و به خارج جسم حركت مىكند (پس بالنتيجه حركت كميّه نيازمند به حركت مكانيه بوده، و حركت مكانيه بالطبع متقدم بر حركت كميه خواهد بود). ولى حركت مكانيه و حركت وضيعه از حركت كميه خالىاند و نيازى به وى ندارند و نيز تخلخل و تكاثف (كه دو نوع از حركت كميهاند) هيچگاه خالى از استحاله نيستند و استحاله (كه عبارت است از حركت در كيفيت) يك امر دايمى و هميشگى نيست و چون امرى است حادث، لذا ناچار نيازمند به وجود علتى است حادث كه موجب احاله و دگرگونى در جسم باشد. مانند آتش كه به علت نزديك شدن وى به طرف آب و يا به علت نزديك شدن آب به طرف وى، موجب احاله و دگرگونى آب گردد (و آب را از سردى به گرمى سوق دهد و در حقيقت، علت وقوع استحاله در آب گردد) بعد از اينكه آب از آتش و آتش نيز از آب دور بودند.[18]
(پس معلوم شد كه حركت كيفيه نيز محتاج به حركت اينيه است) و بنابر اين ثابت شد كه حركت اينيه يعنى حركت مكانيه، بالطبع مقدم بر حركت كميه و حركت كيفيه است. لكن حركت مكانيه نيز بر دو قسم است يكى حركت مكانيه مستقيم كه متصل و دائمى نيست و بالأخره منقطع و به جايى منتهى مىگردد كه غايت و نهايت او است. ديگرى حركت مكانيه مستدير كه دائمى و متصل است. پس بدين علت و سبب، حركت مستدير، از ساير حركات، مستغنى و بىنياز است و بالعكس ساير حركات از حركت مستدير مستغنى و بىنياز نخواهد بود.
پس حركت مستدير بالطبع، هم اقدم از ساير حركات و هم اتمّ از كليه حركات است. زيرا حركت مستدير حركتى است تام و كامل كه قابل نقصان و زيادت و شدت و ضعف نيست (بر خلاف حركت مستقيم كه قابل نقصان و زيادت و بطوء و سرعت و ضعف و شدت است) چنانكه مىبينيم كه طبيعت (جسمى كه از حيّز غير طبيعى خود خارج شده و به جانب حيز طبيعى خود حركت مىكند) در آخر كار هر اندازه به حيز طبيعى خود نزديكتر مىشود سرعت او شدت مىيابد. و نيز مىبينيم كه جسم در حركت قسريه، هر اندازه كه از قاسر دورتر مىشود حركت او ضعيفتر مىگردد. پس حركت دوريه حركتى است تام، و تام، اشرف از ناقص است. پس حركت دوريه، اشرف از ساير اقسام حركات است. (و از اين جا كاملا معلوم مىشود كه در نظام آفرينش، وجود جسمى كروى الشكل كه داراى مبدأ حركت مستدير است لازم و ضرورى است) و به حكم ضرورت و لزوم، وجود اين جسم متحرك به حركت دوريه نهايى، مقدم بر ساير اجرام و اشرف از كليه اجسام و اجرام موجود در عالم است و اين، جسمى است كروى الشكل كه به وسيله وى جهات و حدود حركات طبيعيه مستقيم تحديد و تعيين مىگردد. (زيرا حركت مستقيم يا به جانب فوق است و يا به جانب تحت و فوق و تحت كه دو جهت مختلف براى حركات مستقيماند به وسيله همين جسم محيط تعيين مىگردند و بدين جهت، حكما اين جسم را محدد الجهات ناميدهاند) و زمان، مقدار همين حركت است زيرا اين حركت يعنى حركت مستدير، مقدم بر كليه حركات است، به خصوص حركتى كه متعلق است به جسم اقصى و اعلى يعنى جسم محيط. زيرا حركت جسم محيط، سريعترين و وسيعترين كليه حركات مستدير است.
حركت مستقيم-
حركت مستدير.
صدرا گويد اقدم و اشرف و اتم حركات مستديره است:
إما أنها أقدم الحركات فلأنّ الحركة في الكم مثل النموّ و الذبول يفتقر إلى حركات مكانية إذ لا بد للنامي و الذابل من وارد يتحرك اليه أو خارج يتحرّك منه، و هي و الوضعية تستغنيان عن الكمية، و التخلخل و التكاثف أيضا لا يخلو عن حركة كيفية و هي الاستحالة بتحليل مسخّن أو تجميد مبرّد و الاستحالة لا تكون دائمة فلا بدلها من علة محيلة حادثة مثل نار تحيل الماء بأن تقرب منه أو يقرب هو منها بعد أن لم يكن فالحركة المكانية أقدم من الكمية و الكيفية لكنّ المكانية إما مستقيما أو منعطفة أو راجعة، و المستقيمات لا تدوم على اتصالها لتناهي الأبعاد المكانية كلّها و الأخيرتان غير متصلين لتخلل السكون بين كل حرّكتين متخالفتين جهة، و السكون لا يكون إلّا في الزمان لأنه قوة الحركات كما مرّ- و قوة الشيء لابد و ان تكون متقدمة عليه زمانا- و الزمان يفتقر إلى حركة حافظة له و هو لا ينحفظ بحركة متصرمة بل بما يقبل الدوام التجدّدى الاتصالي، و الّتي تقبل هذا الدوام هي المستديرة الّتي يجوز اتصالها دائما فهى غنية عن سائر الحركات العرضية و هي لا تسغني عن المستديرة فهى أقدم الحركات. و أمّا إنّ المستديرة أدومها فلما مر إنّ غيرها منقطعة إلى سكون لأنه عدمها و هو لكونه عدما خاصّا يصحبه قوة أو ملكة.[19]
[1] ( 1).« الحركة هيئة غير قارة بالضرورة؛ لا يتصور ثباتها إلّا بالتجدد».
[2] ( 2). سهروردى بر اين عقيده است و شهرزورى نيز از او پيروى كرده است.
[3] ( 2) اسفار، ج 3، سفر 1، صص 61- 110.
[4] ( 3) همان، صص 25- 177.
[5] ( 1) اسفار، ج 3، سفر 1، صص 183 به بعد.
[6] ( 1) اسفار، ج 3، سفر 1، صص 214- 224.
[7] ( 2) همان، ج 2، سفر 3، ص 49.
[8] ( 1) اسفار، ج 2، سفر 3، صص 60- 63.
[9] ( 2) همان، صص 98- 110.
[10] ( 1) اسفار، ج 2، سفر 3، صص 297- 305 به بعد.
[11] ( 2) همان، ج 3، صص 80، 113.
[12] ( 1) اسفار، ج 3، صص 89، 93.
[13] ( 2) همان، ج 1، ص 423 و ج 3، ص 72.
[14] ( 3) همان، ج 1، سفر 1، ص 423.
[15] ( 1) ترجمه شواهد، ص 165.
[16] ( 1) اسفار، ج 3، ص 217.
[17] ( 2) همان، ج 2، سفر 1، صص 25- 32.
[18] ( 1) ترجمه شواهد، صص 169- 170.
[19] ( 1) اسفار، ج 3، ص 214.