قسمت نخست مقدمه و آشنایی - ایراد مبحث مهم و دارای اصالت در مقوله نبض با عنوان حرکت و سکون

آموزش علم النبض -حکیم رضی – جلسه اول

دوره علم النبض

توجه فرمائید

شروع جلسات دوره علم النبض در جلسه دوم پس از اتمام مقالت نخست قانونچه آغاز خواهد شد چرا که لازم دانسته شده است که دانشجویان محترم ابتدا این پیش نیاز را بگذرانند و سپس این دوره بصورت کاملا تخصصی و بر اساس روش حکیم رضی برای همه علاقه مندان ارائه گردد

[ai_playlist id="18721"]

اوّلًا ببايد دانست كه قبل از شروع در بيان مقصود، امورى چند كه لازمه معرفت نبض و از شرايط آن است بيان مى‏نمايد و بعد از آن، تعريف نبض و اقسام و دلائل آن را. از جمله آن امور:

يكى‏، آن است كه بايد اصابع شخص نبّاض- يعنى بينندهّ نبض- معتدل در گرمى و سردى و نرمى و صلبى و لطافت و غلظت باشد و سليم الذّهنِ صحيح الطّبعِ با حسّ و ادراك باشد؛ تا [از] حركات و سكنات نبض را و انتقال از حالى به حالى و انتقال از اعتدال و انحراف و اختلاف حالات آن به اعتدال و انحراف و اختلاف حال قلب [استدلال‏] تواند نمود.

و ديگر، آن كه مكرّر نبض مريض را ديده و شناخته و حدس و قياس نموده و صائب آمده؛ تا آن كه اعتماد بر آن تواند نمود.

و ديگر، آن كه در هنگامى كه ملاحظه نبض مى‏نمايد، بايد كه هم خود و هم مريض و يا شخصى كه نبض او را مى‏بيند، خالى از اعراض نفسانيه- مانند غضب و خشم و طيش و غمّ و همّ و حزن و خوف و فرح مفرط و امثال اين‏ها- و از فكر و انديشه و توجّه به جانب امرى ديگر فارغ باشد. و از امور طبيعيه و بدنيه نيز؛ مانند رياضت و گرسنگى مفرط و سيرى و امتلاء بسيار و استحمام و كلال و ملال و امثال اين‏ها. و بالجملة، از آن چه مغير حال قلب و بدن و نبض باشد فارغ باشند؛ زيرا كه ملاحظه نبض با اين حالات، اعتبار «1» و اعتمادى ندارد.

و «2» ديگر، آن كه بايد كه ملاحظه مزاج و سحنه‏ «3» و عمر و فصل و بلد و هوا و غيرها از مغيرات احوال بدن و نبض نمايد. و لهذا شرط نموده‏اند كه طبيبِ نبّاض بايد كه عارف به حال نبضِ مريض باشد و بارها و مدّت‏ها نبض او را در حالات صحّت و اعتدال مزاج و

______________________________

 (1). ب: اعتبارى.

 (2). ب: (و) حذف شده.

 (3). الف و ب: سخنه.

حال مرض و انحرافات آن ديده و شناخته و دريافته حالات صحت و انحرافات آن را؛ به حسب تغيرات فصول و بلدان و اهويه و غيرها از تغيرات لاحقه داخليه و خارجيه تا حكمِ بالجزم بر حالات و تغيرات حادثه تواند نمود و مسلّط بر آن باشد. و الّا نه خود و نه غير او «1» را اعتمادى بر حدس و قول او خواهد بود.

و ديگر، آن كه بايد كه‏ «2» نبض را به چهار انگشت- كه سبّابه و شهادت نيز نامند و وسطى و بِنصِر و خِنصِر- كه بسيار از هم منفرج و دور و چسبيده به هم نباشد [بگيرند]؛ بدين نحو كه خنصر را به طرف ابهام دست مريض و سبّابه را به طرف ساعد او «3» نمايد و ملاحظه كند.

و اطبّاى يونان، وجه ملاحظه نبض را بدين هيأت، جهت آن مقرّر نموده‏اند كه شريان نبض به جانب ابهام [مريض‏] نمايان‏تر و قوى‏تر است و هر چند به جانب ساعد مى‏رود، مخفى‏تر و ضعيف‏تر مى‏گردد. پس، سر انگشت سبّابه كه حسّ آن قوى‏تر است نسبت به سر انگشتان ديگر و بعد از آن، سر انگشت وسطى و هم چنين سر انگشت خنصر كه از همه ضعيف‏تر است. [و] بايد به مناسبت، قوى الحسّ را به جانب ضعيف النّبض و ضعيف الحسّ را به جانب قوى النّبض‏ «4» گذارند تا نبض خوب دريافت گردد.

و ديگر، آن كه بايد كه تا مدّتى كه سى نبضه و يا سى و پنج نبضه را تمام نكند، دست بر ندارد- و ادنى مدّت تفحّص و ادراك را «محمّد بن زكريا» دوازده ضربه مقرّر نموده-؛ تا آن كه تغيرات و حالات آن را در يابد.

هر چند، گاه هست كه در سى ضربه كه «سى نبضه» نامند بلكه سى و پنج هم شريان از صلابت به نرمى و از امتلاء به خلأ ميل نمى‏نمايد؛ و ليكن ممكن است كه در برودت و حرارت و عظم و صغر و تفاوت و تواتر و قوّت و ضعف و تقدّم و تأخّر مختلف گردد؛ زيرا كه صلابت و نرمى شريان، به سبب يبس و رطوبت مزاج است و آن، به زودى‏و بدون تدبيرى متغير و متبدّل نمى‏گردد. و ديگر حالات چون متعلّق به حرارت و برودت و ثَوَران و هيجان و سكون اخلاط «1» و اعراض نفسانيه است، مى‏تواند بود كه به زودى بلكه وهم و خيال و انديشه محبوبى و مطلوبى و يا مهروبى و مبغوضى و منافرى و غيرها و يا به وزيدن نسيم باردى و يا حارّى، متغير و متبدّل گردد.

و بدان كه در معرفت اين امور، طبيب را حاصل مى‏گردد معرفت استواء «2» و اعتدال و انحراف مزاج. و آن‏ها را چون ملحوظ و محفوظ دارد، مى‏تواند كه حكم بر حال مرض و «3» مريض نمايد.

و ديگر، آن كه بايد كه در حين ملاحظه نبض، مريض و طبيب ساعد را به پهلو «4» نچسبانند و اعتماد به چيزى هم نكنند و چيزى در دست نگيرند و چيزى در دست و بازو نيز «5» بسته نباشند؛ خصوص مستحكم. و نيز كمر بايد كه مسدود و محكم بسته‏ «6» نباشد و دست ديگر «7» را نيز بر زمين تكيه ننمايند «8»، بلكه هر دو مستوى و درست روى به روى‏ «9» هم نشسته [و] اوّلًا طبيب تفقّد حال مرض نمايد به بشاشت و مهربانى و شفقت و ملاطفت؛ تا آن كه مريض را با او محبّت و انس به هم رسد، هر چند فى الجملة باشد، پس نبض او را ملاحظه نمايد به نحو مذكور. و اوّلًا بيازمايد آن را كه قوى است يا ضعيف، صلب است يا نرم. اگر قوى و صلب است، انگشتان را به قوّت بر آن بفشارد امّا نه به حدّى كه آن را از حركت باز دارد. و اگر ضعيف و نرم است، به ملايمت به حّد اعتدال؛ زيرا كه بسا هست كه مريض را از ملاقات طبيب، فرح و انبساط مفرطى‏ «10» قوى لاحق مى‏گردد و گاهى شرم ويا خوف بسيار؛ پس اگر در همان حال بى توقّف و ابتداء به تكلّم و احوال پرسى و اظهار مهربانى و شفقت، مشغول به ملاحظه نبض او گردد، به جهت تغير حال او پى به مقصود نمى‏برد و نبض و حالات باطنى او را كما هو حقّه نمى‏يابد.

و ديگر، آن كه در آن حال بايد كه هر دو ساكت باشند و متوجّه به جانب ديگر نباشند و نظر «1» به يك ديگر هم ننمايند؛ بلكه به زير چشم گاه گاهى ملاحظه صورت و چشم يكديگر نمايند و به فراست حال هم ديگر را دريافت نمايند. و آن موضع، خالى از غوغا و شورشِ مردم و صدمات قويه و از هر چه باعث تشويش طبيعت گردد، خالى باشد؛ زيرا كه ادراك نبض و دريافت حالات آن، از قبيل ادراك معانى و دريافت دقائق و نكات آن است كه بدون تسكين خاطر و صحّت و جمعيت حواس ممكن نيست.

ببايد دانست‏ كه وجه اختصاص شريان ساعد از ميان شرائين، جهت ملاحظه نبض و دريافت حالات قلب و بواطن با وجود مشاركت آن شرائين ديگر را چند امر است:

يكى‏، آن كه دست را زود بيرون مى‏توان آورد و هميشه مكشوف مى‏باشد. و در اخراج و نمودن آن به طبيب، چندان شرمى و هتك حرمتى نيست، حتّى عورات نامحرم را. و ساير شرائين، اكثر در زير لباس و لحم مى‏باشند. و بعضى كه مكشوف‏اند- مانند شريان صدغين و رقبه و پا-، در نمودن، آن خصوصِ عورات را حجاب و مردان را شرم مانع است.

و ديگر، آن كه هر يك را خللى و مانعى است و آن را نيست؛ از آن جمله آن كه از شريان ساعد مقدار معينى كه چهار انگشت باشد از بند دست جانب ابهام تا به اعلا [ى‏] ساعد مكشوف است از زير لحم و بين طرف دست و عصب ساعد است كه به بند «2» دست اتّصال يافته و باقى شرائين چنين نيستند.

و ديگر، آن كه آن شريان خالى از ابخره و ادخنه است، به خلاف شرائين ديگر؛ خصوص شريان صُدغين و عنق كه اكثر ممتلى از ابخره و ادخنه مى‏باشند «3».

 

و ديگر، آن كه شريان‏ «1» ساعد اوسع شرائين است و لهذا روح بسيارى در آن مى‏باشد و احوال قلب، از آن خوب ظاهر مى‏گردد.

فايده: ببايد دانست كه‏ «2» در بعض امراض مانند سكته قويه، حركت هيچ شريانى [محسوس نمى‏باشد، مگر آن شريان‏] كه‏ «3» در معا مستقيم است كه مادام بقاء حيات به اعتبار قرب آن به قلب- چنان چه در تشريح شرائين ذكر يافت- حركت دارد [و] به ادخال اصبع در آن، حركت آن محسوس مى‏گردد. پس، در آن حين كه جميع طرق استدلال به حيات‏ «4» مسدود و مفقود باشد، اگر استدلال بدين جويند بد نيست.

و چون اين امور بالاجمال معلوم گرديد، پس بيان مى‏نمايد تعريف نبض را.نبض، به اصطلاح، عبارت از حركت وضعى اوعيه روح است [كه‏] مؤلَّف از انقباض و انبساط [و] براى جذب نسيم بارد و ترويح روح قلبى و دفع بخار حارّ دخانى [مى‏باشد].

و حركت به قول «ارسطو»، عبارت از كمال اوّل است براى چيزى كه در آن، بالقوّة است از آن حيثيت كه بالقوّة است آن را و براى چيزى كه بالقوّة نيست؛ خواه فعليت براى آن متحقق باشد، و يا آن كه اصلًا آن را بالقوّة آن نباشد كمال نيست؛ مانند بصر كمال است از براى نوع حيوان؛ زيرا كه بالقوّة آن در آن است؛ اگر آن را بالفعل حاصل است ديگر قوّت بصارت در آن نيست. و امّا نبات كه نوع آن را بالقوّة بصارت نيست؛ پس آن را بالقوّة آن نيست و براى او «1» كمال نيست. و «كمال»، عبارت از امر حاصل لايق به چيزى است كه حاصل گردد در آن بعد از آن كه نبوده باشد حاصل مر آن را.

و ظهور ما بالقوّة، به فعل لازم دارد حركت تدريجى را و لهذا گفته‏اند حركت عبارت از خروج مابالقوّة است به فعل به تدريج؛ يعنى يسيرا يسيرا نه دفعتا؛ زيرا كه حركت دفعى را «كون و فساد» نامند [كه‏] كون، عبارت از خروج شى‏ء است از قوّه به فعل دفعتاً و فساد، عبارت از زوال آن است دفعتاً. و اين هر دو غير حركت‏اند؛ زيرا كه در حركت شرط است كه متحرّك بر صورت نوعيه خود باشد بعد [از] تحرّك؛ به خلاف كون و فساد كه تغير صورت را لازم دارد.

و «ارسطو»، حركت را كمال اوّل براى چيزى كه در آن بالقوّة است از آن حيثيت كه بالقوّة است گفته؛ جهت آن كه حركت بعد حصول آن بالفعل، كمال ثانى است مر آن شى‏ء را و اتصاف آن به كمال اوّل از همين جهت است كه ذكر يافت. و اگر نه، فى الحقيقة از آن حيثيت كمال ثانى است‏ «2» و حصول آن بالفعل، كمال ثالث؛ جهت آن كه كمال اوّل آن در جسم، صورت نوعيه و جسميه آن است و ظاهر است كه قوه و فعل، بعد [از] صورت مى‏باشد.

و «افلاطون»، تعريف حركت را چنين نموده كه: آن، بودن جسم است در امرى از امور به اين حيثيت كه حالتى كه در هر آن عارض آن مى‏گردد، مخالف حالت قبل از آن و بعد از آن باشد؛ يعنى هر آن حالت حاليه آن، مخالف حالت ماضيه و آتيه باشد. [انواع هشت گانه حركت‏]: و بدان كه حركت مطلقا- قطع نظر از معنى قطع مسافت- منقسم به هشت قسم مى‏گردد:

چهار از آن تعلّق به مقولات اربعه دارد؛ به جهت وقوع حركت در آن. و حكماء در بيان انحصار آن در آن چهار مقوله، براهين اقامه نموده و «1» به اثبات رسانيده‏اند. و آن چهار مقوله اين و وضع و كمّ و كيف‏اند. و حركت واقعه در هر يك را منسوب بدان نموده؛ مى‏گويند: حركت اينى و حركت وضعى و حركت كمّى و حركت كيفى. و چهار نوع حركت ديگر كه حركت عَرَضى و قَسرى و ارادى و طبيعى است، به اعتبار ذات حركت است- قطع نظر از وقوع آن در مقوله [اى‏] از مقولات- و اين سه اخير را «حركت ذاتى» نامند، و بيان حركت- إن شاء اللّه تعالى- به تفصيل خواهد آمد.

و اگر حركت به معنى قطع مسافت را در شماره داخل گردانند «2»، نُه مى‏گردد. و ليكن چون در خارج موجود نيست و امر موهومى است لهذا داخل ننمود «3». و حركت به معنى قطع مسافت، عبارت از امرى است متّصل از مبدأ تا منتهى كه مقول بر حركت است. و اين، ظاهر است كه در خارج موجود نيست؛ زيرا كه متحرّك مادام كه در حركت است و به منتهى نرسيده [و] حركت آن بالتّمام موجود نگشته، نمى‏توان گفت كه حركت است، جهت آن كه هنوز به انتها نرسيده و بعد از آن كه رسيد، لا محاله حركت آن منقطع مى‏گردد؛ پس در اين هنگام حركت را وجودى نخواهد بود.

تفصيل حركات هشت گانه مذكوره:

اوّل: حركت اينى‏

بدان كه حركت اينى آن است كه متحرّك انتقال نمايد از مكان خود به مكان ديگر؛ اعمّ از آن كه انتقال از مكان حقيقى باشد يا از مكان مجازى؛ مانند كوزه پر آب كه در آن انتقال‏از مكان حقيقى است، به جهت آن كه كوزه‏ «1» از سطح حاوى خود كه وقت سكون در آن تمكّن داشت تجاوز و حركت نموده، به خلاف آب كه [در] سطح باطن كوزه است [و كوزه‏] بر آب حاوى است و آب را انتقالى نشده مگر از مكان كوزه كه مجازا مكان آب نيز مى‏تواند بود. و نيز اعمّ از آن كه متحرّك از مكان خود انتقال تام نموده باشد و يا انتقال تام ننموده؛ تام آن كه از موضع اوّل بتمامه بر آمده و غير تام آن كه بتمامه بر نيامده.

و حركت اينى را حركت «مكانى» نيز نامند؛ جهت آن كه اين هيأت، حاصل است مر شى‏ء را به سبب حصول آن در مكان حقيقى يا مجازى. و «نُقله» نيز خوانند؛ جهت آن كه نقل از محلّى به سوى محلّى لازم آن است؛ خواه حقيقى باشد و خواه مجازى.

و مكان را حكماء اطلاق بر چند معنى مى‏نمايند: «ارسطو» و بعضى ديگر مى‏گويند كه مراد از آن سطح باطن حاوى است؛ مانند سطح اندرون كوزه كه مماسّ سطح ظاهر جسم محوى باشد؛ مثلا آب كه سطح ظاهر آن چسبيده به سطح ظاهر كوزه است. و بعضى مى‏گويند كه مقصود از آن، چيزى است كه مانع باشد چيزى را از نزول.

و مشهور ميان مردم اين است؛ به جهت آن كه زمين را مكان حيوان مى‏دانند نه مكان هوا؛ براى آن كه هوا به سبب لطافت، محتاج به آن نيست كه زمين را منع نمايد از نزول. و بنا بر رأى «ارسطو»، زمين را مكان هوا مى‏توان گفت؛ به جهت آن كه مكان هوا مؤلَّف است نزد او از سطح ارضى و سطح نارى و سطح مائى. و متكلّمين، مكان را «فراغِ موهومِ قابلِ دخولِ ابعادِ جسم» مى‏دانند.

بالجملة، احوال امكنه را مختلف و متفاوت گفته‏اند و اقسام متعدّده:

قسمى آن كه آن را يك سطح واحد باشد و بس؛ مانند مكان فلك.

و قسمى آن كه از سطوح متعدّده مختلفه مركّب باشد؛ مانند هوا و آب نهر؛ كه سطح هوا مؤلَّف از سه سطح است- چنان چه ذكر يافت- و سطح آب نهر مؤلَّف از دو سطح است- از زير كه زمين باشد و از بالا كه هوا باشد- و هم چنين امكنه ساير اشياء كه مركَّب از چند سطح‏اند؛ خواه بعضى ساكن و بعضى متحرّك باشند مانند سطح حجر كه بر

______________________________

 (1). الف: (پر آب كه در آن انتقال از مكان حقيقى است به جهت آن‏كه كوزه) تكرار شده.

آن آب جارى باشد كه سطح حجر كه سطح ارضى است ساكن و سطح مائى متحرّك است. و هم چنين هرچه بر روى زمين و هوا در حركت باشد.

و نيز مى‏تواند بود كه مكان، مركّب از سطوح مختلفة الحقائق نباشد و ليكن مكان، متحرّك باشد و مكين، ساكن؛ مانند سنگى كه در آب جارى آويزان باشد. و يا هر دو متحرّك باشند؛ مانند شناى ماهى در آب جارى. و برين قياس امور بسيارى.

 

با ذكر چند تعريف براى حركت و توضيح اشكالات وارد بر آنها، از ميان‏

رسائل الشجرة الالهية فى علوم الحقايق الربانية، المقدمة، ص: 37

تعاريف مطرح شده، دو تعريف را همانند شيخ اشراق در طبيعيات التلويحات مى‏پذيرد كه عبارت‏اند از:

1- حركت عرضى است بالضروره ناپايدار كه ثبات آن به تجدد و نو شدن است‏[1]. اين تعريف، ناظر است بر اين نظريه كه مقولات پنج قسم‏اند: جوهر و كمّ و كيف و اضافه و حركت‏[2]. در اين تعريف از حركت، با هر قيدى، يكى از چهار مقوله از تعريف خارج شده است و قيد «ثبات آن به تجدد است» كه خاصّ حركت است به اين معنا است كه حركت از موجودات ثابت است، چون اگر ثابت نباشد منقطع مى‏شود و ثبات آن به تجدّد است.

2- حركت عبارت است از خروج چيزى از قوه به فعل امّا نه دفعتا. اين تعريف، بر اين موضوع ناظر است كه موجودات از نظر قوه و فعل سه قسم‏اند: يا من جميع الوجوه بالفعل‏اند، يا من جميع الوجوه بالقوه‏اند و در اين دو نوع از موجودات حركت راه ندارد؛ قسم سوم اين است كه از وجهى بالفعل و از وجهى بالقوه است؛ در اين صورت يا دفعتا از قوه به فعل درمى‏آيد كه آن را «كون» مى‏نامند در مقابل «فساد»؛ و يا تدريجا از قوه به فعل درمى‏آيد كه اين را «حركت» مى‏نامند.

پس از آن، نظر منكران وجود حركت مطرح شده و يكى از دلائل آنان، اين است كه «حركت يك امر سيّال است و تقسيم مى‏شود به آنچه گذشته و آنچه نيامده و اين هر دو معدوم‏اند، پس حركت معدوم است» و پس از ردّ استدلالهاى آنان، وقوع حركت در چهار مقوله با ذكر مصاديق براى هر يك، ذكر شده است.

از مباحث مهم در اين بخش، اين است كه حركت در كمّ و كيف نيز وجود ندارد و در واقع، حركت فقط در أين و وضع جارى است، و در ضمن آن به بيان اين موضوع پرداخته است كه ابن سينا نخستين فيلسوفى است كه متوجه حركت وضعى شده است، گرچه قولى بر آن است كه فارابى اوّلين كسى است كه بر آن‏

متنبّه شده است.

توضيح اين مطلب كه چرا حركت در جوهر و ساير مقولات عرضى واقع نمى‏شود و ذكر تقسيمات مختلف حركت، مثل تقسيم آن به طبيعى، قسرى و ارادى، تقسيم آن به ما بالذات و ما بالعرض، تقسيم آن به تند و كند، تقسيم آن به مستقيم و مستدير، تقسيم آن به متضاد و غير متضاد، و چگونگى اختلاف حركات و تمايز آنها از يكديگر، از ديگر مباحث مهمّ اين فصل است.

ضمن توضيح يك قاعده مبنى بر اين كه جسم لذاته مقتضى حركت نيست، بيان مى‏كند كه «طبيعت» مطلقا نمى‏تواند موجب حركت شود؛ زيرا طبيعت ثابت است و امر ثابت نمى‏تواند مقتضى امر غير ثابت شود، و در پى آن، «حركت طبيعى» را كه در كلام حكما به كار رفته، تبيين كرده است‏

الف: حركت در مقابل سكون است و در نظر قدما، تعاريف گوناگون دارد.

1- حركت عبارت است از خروج تدريجى از قوه به فعل. مقصود از تدريج، واقع شدن در زمان‏هاى يكى پس از ديگرى است.

2- حركت عبارت است از اينكه چيزى از مكانى درآيد و مكان ديگري را بگيرد. و يا عبارت است از دو وجود در دو آن و دو مكان برخلاف سكون كه عبارت است از دو وجود در دو آن و يك مكان.

3- حركت كمال اول است براى آنچه بالقوه است از آن جهت كه بالقوه است. (ابن سينا رساله حدود) 4- گفته‏اند حركت «عبارت است از تبدل تدريجى حالت ساكنى در جسم، به نحوى كه متوجه چيزى باشد و رسيدن اين به آن، بالقوه نه بالفعل» (ابن سينا- نجات) و نيز حركت در نظر قدما اقسام ديگرى دارد كه عبارت است از:

1- حركت در كم، كه در عبارت است از انتقال جسم از كميتى به كميت ديگر مثل افزايش و كاهش.

2- حركت در كيف كه عبارت است از انتقال جسم از كيفيتى به كيفيت ديگر مثل گرم و سرد شدن آب و نيز آن را استحاله مى‏نامند. حركت كيفى نفسانى عبارت است از حركت نفس در معقولات، كه فكر ناميده مى‏شود، يا حركت آن در محسوسات كه تخيل ناميده مى‏شود.

3- حركت در أين، كه عبارت است از حركت جسم از مكانى به مكان ديگر و انتقال ناميده مى‏شود.

متكلمان وقتى لفظ حركت را بكار مى‏بردند، مقصودشان فقط حركت در مكان بود.

4- حركت در وضع يعنى حركت مستديرى كه جسم توسط آن از وضعى به وضع ديگر مى‏گرايد.

مثل حركت سنگ آسياب يا حركت كره در جاى خود.

5- حركت عرضى، حركتى است كه عروض آن بر جسم، در واقع معلول عروض آن بر شى‏ء ديگرى است. مثل حركت مسافر كشتى، زيرا نسبت حركت به او بواسطه حركت كشتى است.

6- حركت ذاتى، حركتى است كه عارض ذات جسم مى‏شود و بر سه قسم است: اول حركت قسرى‏، يعنى حركتى كه مبدأ آن مستفاد از جانب غير باشد، مثل سنگى كه به طرف بالا پرتاب شود. دوم حركت ارادى‏ يعنى حركتى كه مبدأ آن در خود شى‏ء متحرك باشد، به اضافه شعور و آگاهى وى به اينكه خود مبدأ حركت است. مثل حركت موجود زنده به اراده خود. ابن سينا گويد:

 «انگيزه ‏هاى حركت ارادى، امور ارادى و اراده ثابت واحد است.» (نجات) سوم حركت طبيعى‏ يعنى حركتى كه نه معلول انگيزه خارجى باشد (قسرى) و نه با شعور و اراده انجام شود (ارادى)، مثل حركت سنگ به طرف پائين. ابن سينا گويد:

 «حركت طبيعى حركتى است كه از حالت ملائم به حالت ناملائم انجام مى‏شود.» (نجات).

در اصطلاح صوفيان حركت عبارت است از سلوك در راه خداوند.

در نظر قدما، حركت اعم از انتقال است زيرا چيزى كه در جاى خود مى‏گردد، حركت دارد اما انتقال ندارد. و انتقال اعم از راه رفتن است زيرا در موجودى كه مى‏خزد، انتقال هست اما راه رفتن نيست، و اگر خزيدن را راه رفتن بناميم، چنانكه در آيه شريفه آمده است: «بعضى از آنها روى شكم خود راه مى‏رود» (فمنهم من يمشى على بطنه) در اين صورت از استعاره و مشاكله استفاده شده است.

ب- در فلسفه جديد حركت را به معانى زير به كار مى‏برند:

1- حركت تغيير متصلى است كه بر وضع جسم در مكان، از اين جهت كه تابع زمان است، وارد مى‏شود. پس هر حركتى زمانى لازم دارد.

زيرا جسم متحرك نمى‏تواند در يك زمان دو مكان را اشغال كند. اين حركت داراى سرعت (شتاب) است زيرا سرعت عبارت است از نسبت بين مسافتى كه متحرك مى‏پيمايد و زمانى كه براى پيمودن آن لازم است. قانون تعيين مقدار حركت عبارت است از ضرب جرم جسم (ج) در سرعت آن (س). دكارت معتقد بود اين مقدار ثابت است و تغيير نمى‏كند. اما لايب نيتس عقيده او را تصحيح كرد و گفت: ثابتى كه هستى آن كاهش و افزايش نمى‏يابد، مقدار توان (طاقت) است (ج س 2) نه مقدار حركت (ج س).

بهتر است در علم حساب، اصل مقدار توان را با علامت جبرى نشان دهند. به اين صورت كه (1/ 2 ج س 2) اين نيرو را نيروى زنده يا توان زنده مى‏نامند.

2- فيلسوفان جديد، بين حركت نسبى و حركت مطلق‏

فرق گذاشته ‏اند. حركت نسبى عبارت است از تغيير فاصله شى‏ء متحرك از مجموعه‏اى كه آن مجموعه خود در حركت است.

مثل راه رفتن شخص روى عرشه كشتى در حال حركت.

حركت مطلق عبارت است از تغيير فاصله شى‏ء متحرك از يك نقطه يا از نقاط ثابت مثل حركت جسم در اثير.

3- حركت را مجازا به معنى حركت نفس در انفعالات و اميال نيز به كار برده‏اند. بوسوئه گويد: اين شهوات و اكراهات حركت نفس ناميده مى‏شود، نه به اين معنى كه در انتقال نفس از مكانى به مكان ديگر مؤثر باشند، مانند انتقال جسم، بلكه به اين معنى كه در اتحاد نفس با اشياء يا انفصال آن از آنها مؤثراند.

4- اگوست كنت لفظ حركت را به معنى تغييرات جمعى در افكار و آراء و تمايلات، و به معنى تغيير نظام اجتماعى به كار برده است.

مثال اين امر، بحثى است كه در مورد محركات يا تحريكات اجتماعى (Dynamique Sociale) آورده است.

5- لفظ حركت به معنى حركت نفس در تصورات نيز به كار مى‏رود. از آن موارد است حركت ديالكتيكى كه عبارت است از انتقال ذهن از تصورى به تصور ديگر بر حسب مشاركت يا تضمن يا تقابل.

ج- لفظ محرك يا تحريكى منسوب به حركت است و مفهوم آن، ضد سكونى يا مكانيكى يا آلى است.

د- بحث حركت يكى از ابواب علم مكانيك است كه از حركات مادى و ويژگى‏هاى آن، (مخصوصا از نيروى حياتى) و رابطه نيروهاى محرك با اجسام متحرك بحث مى‏كند.

علم مكانيك (علم الحيل) به سه قسمت تقسيم مى‏شود.

1- مكانيك سكونى كه عبارت است از علم به توازن اجسام ساكن. 2- مكانيك حركتى (Cinematique) كه عبارت است از علم به حركات مجرد از علل تحريك آنها.

3- تحريكى يا جنبشى (ديناميكى).

هربارت، لفظ سكونى را به معنى رابطه حالات شعورى با يكديگر در حال سكون، و لفظ جنبشى را به معنى رابطه اين حالات در موقع تغيير و دگرگونى، به كار برده است.

حَركَتِ انبساطى حَركَتِ انقباضى‏

 اخوان الصفا دوازده نوع حركت شمرده‏ اند بدين شرح: حركات افلاك حركات كواكب سياره.

حركات كواكب ذوات اذناب.

حركات شهب. حركات هواء. بادها.

حركات حوادث جو. سحاب ابر.

حركات آبها، نهرها بارانها، حركاتى كه در باطن زمين حادث شود مانند زلزله.

حركات جواهر معدنى در باطن زمينى.

حركات حيوانات در جهات ست و …

(از رساله هشتم از نفسانيات ص 306- 60307)

حَركَتِ أوج‏

 

– (اصطلاح فلسفى) مراد حركت در مقوله اين است كه نقله هم گويند و انتقال از مكانى است بمكانى ديگر رجوع بحركت شود.

حَركَتِ تَسخيرى‏

هر حركتى كه در تحت اختيار و تسلط متحرك نباشد و مبدأ آن بلا واسطه اراده و شعور متحرك نباشد حركت تسخيرى ناميده‏اند مانند طبايع حيوان و يا انسان كه مبدأ بدون اراده و اختيار است و يا مجنون كه مبدأ آن شعور نيست.

(از اسفار ج 3 ص 67)

در نظر اگوست كنت و اسپنسر، جامعه‏شناسى ساكن از توازن جامعه‏ها بحث مى‏كند و جامعه‏ شناسى جنبشى از دگرگونى جامعه ‏ها و پيشرفت آن بحث مى‏كند.

ه- اصالت جنبش (Dynamisme) مقابل ساخت و كار (آليت (Mecanisme است. قول به اين مذهب، روش كسانى است كه معتقداند مبادى اشياء عبارت از قوا و نيروهايى است كه حالّ (به تشديد ل) در خود اشياء نيست.

از اين قبيل است اصالت جنبش (ديناميسم) لايب نيتس در مقابل ساخت و كار (مكانيسم) دكارت. و نيز اصالت جنبش مذهب كسى است كه براى حركت قائل به اوليت و تقدم است. مثل روش كل وين (Kelvin) كه ماده را توسط بعضى ويژگى‏هاى جنبشى آن مى‏شناسد.

جنبش مندى (mobilisme) عبارت است از مذهب كسى كه مى‏گويد اساس اشياء حركت و تغير است نه سكون و ثبات، حال اگر تمام اشياء دائما در حال تغيير باشند و اساس ثابتى وجود نداشته باشد، نيازى به معنى قانون و جوهر نداريم.

و- احساس تحريكى عبارت است از احساس حركت اعضا و تغييرات داخلى آنها (رجوع كنيد به احساس) ز- اصطلاح جنبش‏زا (Dynamogene) به احساسات يا عواطف يا افكارى اطلاق مى‏گردد كه به نيروى حياتى يا به نيروى تحريك مى‏افزايد.

ح- تقدم حركت فيزيكى، يك نظريه فلسفى- كلامى مبنى بر اعتقاد به حد وسط بين جبر و اختيار است.

 (ابن رشد، توماس، بوسوئه) مفهوم اين نظريه اين است كه خداوند، چون انگيزه‏ها و حركات مادى و فيزيكى را از قديم آفريد، در وجود ما نيز قدرتهائى آفريد تا به كمك آنها بتوانيم افعال خود را بر اساس اين اسباب و انگيزه‏ها معين و محدود كنيم. معنى اين سخن اين است كه افعال منسوب به ما فقط با هم آهنگى اسباب و حركات متقدم خارجى كامل مى‏شود و اين اسباب و حركات چيزى است كه به عنوان قدر الهى از آن ياد مى‏شود.

ط- محرك (Moteur) چيزى است كه ايجاد حركت كند. محرك اول در نظر ارسطو، خداست، يعنى موجودى كه موجوديت او فعل محض است و جهان را به حركت مى‏آورد ولى خود با آن حركت نمى‏كند.

 

تعریف بنحوی دیگر از حرکت

حركت خروج از قوت به فعل است.

قوت و فعل، قوت در برابر فعليّت است و صرف استعداد شى‏ء است و آن مبدأ تغيير در اشياء است، مبدأ تغيير و حركت از چيزى به سوى چيزى ديگر كه مراحل فعليّت باشد كه از ديدگاه ملا صدرا طبق معمول او، حركت در مراتب وجود است، دانه گندم قوه اين را دارد كه سبز شود، رشد كند، به مرحله بارورى رسد و بارور شود و صدها دانه گندم از آن توليد شود اين صدها دانه گندم بالقوه در وجود دانه گندم نهاده شده است كه در هر آن صدها صورت عوض مى‏كند تا به مرحله بارورى برسد. هر يك از مراحل فعليّت‏ها نيز قوه است براى فعليت بعدى. صورت‏هاى بى‏حسابى كه عوض مى‏كند مراحل فعليت است و اين به قول ملا صدرا تكامل وجودى است. اين قوّت خود نوعى از فاعليت است و معنى ديگر قوت معنى انفعال است در برابر قوت فاعلى كه اقسام فاعل‏ها را در محل خود بيان كرديم و باز هم در مطاوى مباحث خواهد آمد كه فاعل يا در فعلش اراده و شعور وجود دارد و يا ندارد و قوه منفعله هم گاه در اجسام است و گاه در ارواح و ماهيت هر يك از آن‏ها يا نحو قبول است يا نحو حفظ.

ملا صدرا مى‏گويد اشياء هر اندازه اشدّ تحصّلا باشند اكثر فعلا و اقلّ انفعالا هستند و هر اندازه اضعف تحصلا باشند اقل فعلا و اكثر انفعالا مى‏باشند.[3]

ترسيم حركت:

وى در بيان رسم حركت گويد: موجودات يا از كل جهات بالفعل‏اند يا از كل جهات بالقوه‏اند كه اين قسم متصور نيست مگر در هيولاى اولى و يا از وجهى بالقوه و از وجهى بالفعل‏اند.

در اين مورد است كه در شأن او است كه همواره از قوت خارج شده فعليت يابد و باز از آن فعليت كه خود قوه مرحله ما بعد است خارج شود و فعليت دوم و همين‏طور … يابد و معنى حركت همين است يعنى خروج از قوت به فعل است.

پس حركت موجودى تدريجى الحصول و الوجود است و دو معنى دارد: 1- امر متصل ذهنى از مبدأ فرضى تا منتهاى فرضى، اين امر ممتد وجودش ذهنى است 2- امرى كه در خارج است و وجود خارجى دارد كه بدون جسم است بين مبدأ و منتهى و به عبارت ديگر سيلان تدريجى بين مبدأ و منتهى كه هر آن در وضع خاص است به نحوى كه هر حدى كه فرقى شود در وسط، قبل و بعد در آن نخواهد بود چون جزء قبل باطل و جزء بعد حاصل مى‏شود و همين‏طور، حركت به معنى اول را حركت قطعى و حركت به معنى دوم را حركت توسطى نامند.

كه به قول ابن سينا حركت به معنى اول وجود خارجى ندارد. ملا صدرا اين را قبول ندارد و گويد وجود هر چيزى مناسب با خود او است.[4]

در باره تحقيق اين نوع از وجود گويد:

فرهنگ اصطلاحات فلسفى ملاصدرا، ص: 196

مسافت، حركت و زمان سه امرند كه متطابق‏اند در وجود، در مسافت نقطه كه مى‏توان فرض كرد كه از سيلان آن نقطه مسافت به وجود آيد و به عبارت ديگر از هر مبدئى يك نقطه سيال فرض مى‏كنيم. مسلم از سيلان آن مسافت به وجود مى‏آيد و مبدئى دارد و نهايتى، حركت اين نقطه بين آن مبدأ و نهايت تدريجى است لكن به هر حال مسافت بين مبدأ و نهايت را طى كرده است و ما مى‏توانيم در ذهن خود حركت ممتد بين مبدأ و نهايت را ترسيم كنيم به صورت يك خط ممتد ذهنى. اين امتداد ذهنى را حركت قطعيه ناميده‏اند. مصداق اين امتداد ذهنى بين مبدأ و نهايت چيست. همان درجه، درجه حركت‏ها، همان جنبش كند و يا تند نقطه كه به تدريج جزء دوم جزء اول را معدوم مى‏كند و باز جزء دوم جزء اول را معدوم مى‏كند و جمعا ده‏ها هزار عدم و وجود را دنبال دارد تا از مبدأ به نهايت برسد اين را مى‏گويند حركت توسطيه، ملا صدرا گويد: هر دوى آن‏ها وجود دارند لكن نحوه وجود هر كدام فرق دارد. ملا صدرا گويد چيزى وجود دارد كه از سيلان آن حركت به هر يك از دو معنى پديد مى‏آيد و آن «آن» است «آن» كه طبيعت آن سيال است پس «آن» فاعل زمان است و آن «آن» عاد زمان است (عاد اجزايى كه اگر به تدريج و جزء جزء از آن بكاهند چيزى باقى نماند و يا امرى كه امرى را براى قبول شمارش مهيا مى‏كند).

نقطه، عاد خط است كه از تكرار آن، خط درست مى‏شود و آن عاد زمان است.

و حركت عاد زمان است كه از تكرار آنات متحرك، زمان به وجود مى‏آيد و يا زمان عاد حركت است. و بالجمله مسأله زمان هم به مانند حركت است. و وجود آن نفس مقدار است مقدارى كه معلول حركت است از جهت وجودش و نه از جهت مقدار بودن، پس زمان حركت را اندازه‏گيرى مى‏كند به دو وجه اول آن‏كه او را صاحب مقدار مى‏كند دوم دلالت بر كميت مقدار آن مى‏كند. دلالت مكيال بر مكيل (پيمانه بر پيموده شده) و دلالت مكيل بر مكيال (پيموده شده بر پيمانه). مسافت دلالت بر مقدار حركت مى‏كند و حركت دلالت بر اندازه مسافت.

مسافت، حركت و زمان هر سه موجود به يك وجودند. وى گويد: بين ما منه الحركه و ما اليه الحركه حالاتى است و گويد حركت در كيف مستلزم سير در تضادات است و مثلا از سياهى به سفيدى و از سفيدى به الوانى ديگر و از زردى به نيلى و همين‏طور است وضع حركت در كميّات.[5]

و همين‏طور است وضع در حركت در اين و وضع.

حركت بر حسب حال فاعل، حركت يا بالذات است يا بالعرض و حركت بالذات بر سه گونه است. طبيعى، قسرى و ارادى. وى گويد حركات افلاك هم حركات طبيعى است و داراى طبايع متجدد بالذات‏اند.

در اجسام زمينى مبادى حركات آن‏ها مختلف است و در افلاك يك نوع حركت است و آن حركت مستدير است. تقسيم ديگر در حركات اين است كه همان‏طور كه وحدت تقسيم به وحدت نوعى، جنسى و غيره مى‏شود حركت‏ها نيز منقسم به اين اقسام مى‏شوند، و نيزحركت يا مستدير است و يا مستقيم، آيا قواى محركه جسمانى پايان‏پذير است؟ اين بخش است كه ملا صدرا را به طور دقيق بررسى كرده است. و آيا قواى جسمانى در تكاپو و حركت خود به سوى مقصد و هدفى در حركت‏اند كه البته ملا صدرا غايت همه غايات را وصول به ذات حق و تشبّه به او مى‏داند.

ملا صدرا گويد حركت فعل يا كمال اوّل اشياء است از آن جهت كه آن اشياء بالقوه‏اند يعنى كمال قوت‏ها است. و قوه براى متحرّك به منزله فصل مقوّم آن مى‏باشد و مقابل آن سكون است از باب تقابل عدم و ملكه. حركت داراى ضعف وجودى است و ازين رو هم داراى فاعل است و هم قابل، قابل متحرك بالقوه است و فاعل آن بالفعل، وى گويد علاوه بر قابل حركت و فاعل آن امر ديگرى است متحرك بالذات و متجدد به نفس خود كه مبدأ حركت است كه فاعل محرك آن امر، متجدد بالذات است و آن طبيعت ساريه است.

و مى‏گويد پاره‏اى از محرك‏ها بالذات محرك‏اند و پاره‏اى به واسطه امرى ديگر مانند نجّار كه بوسيله تيشه محرك است. پاره‏اى محرك مباشرند و پاره‏اى غير مباشر، وى سرانجام درصدد اثبات محركى است عقلى كه خود متحرك نباشد.[7]

در باب موضوع حركت گويد: بيان شد كه حركت امرى سيال است و داراى وجودى است بين قوت محضه و فعل كه لازمه آن امر تدريجى قطعى اين است كه بر وصف حضور و جمع، وجودى ندارد يعنى وجود آن تدريجى و بين وجود و عدم است. و وجود جمعى آن در او هم است. وى در جست‏وجوى امرى است كه حركت از عوارض آن باشد و گويد آن امر بايد جوهرى باشد مركب از دو امر يكى قوت و ديگر فعل و آن جسم است پس معروض حركت و موضوع آن جسم است و مى‏گويد حركت نمى‏تواند صورت انواع جواهر جسمانى باشد. زيرا حركت عبارت از نفس متحركيت شى‏ء و نفس تجدد و انقضا است، وى ثابت كرده است كه علت قريب و مباشر حركت بايد غير ثابت الذات باشد و يا ثابت الماهيت و متجدد الوجود و اين علت مباشر قريب با اين وصف، طبيعت است وى گويد طبيعت عبارت از مقوّم جسم و محصل نوع است و كمال اول جسم طبيعى آلى است (نفس) و گويد مدلل شد كه هر جسمى را امرى است متجدد الوجود سيالة الهويه هر چند ثابت الماهيه باشد و آن امر از حركت ممتاز است به اين‏كه حركت نفس تجدّد و انقضا است بنابر اين همه عالم جسمانى و همه جواهر جسمانى حادث‏اند.

توضيح مى‏دهد كه ثبات حركت عين تجدد آن است و قوت آن عين فعليّت است و مابه‏الحركه، طبيعت كاينه در اجسام است كه عين تجدد ذاتى اجسام است، هيولى عبارت از قوّت و استعداد است و حقيقت صورت عبارت از طبيعت است كه عين حدوث تجددى است و براى هيولى هر آن صورتى است به واسطه استعداد و براى هر صورتى هيولايى ديگر است و بالجمله هر متحركى در حركت مستند به طبيعت است و طبيعت مبدأ قريب هر حركتى‏ است.[8]

ملا صدرا گويد حركت به منزله شخص است و روح آن طبيعت است همان‏طور كه زمان به منزله شخص است و روح دهر است، طبيعت به قياس به عقل و نفس مانند شعاع آفتاب است وى تكرار مى‏كند كه فاعل قريب حركت طبيعت است. و بنابر اين حركت از لوازم طبيعت و طبيعت واسطه در فيض است. و گويد فيض وجود به واسطه طبيعت بر موجدات حادثه عالم مرور مى‏كند و هر يك از جواهر جسمانى داراى نحوى از وجود است وى تبدّل جوهرى جواهر را تابع تبدّل وجود آن‏ها مى‏داند و معنى حركت در جوهر را بازگشت به حركت وجود جواهر مى‏داند و بالجمله هر جوهرى جسمانى داراى طبيعتى است سيال متجدّد و او را امرى است ثابت مستمرّ كه نسبت آن به آن طبيعت صرف التجدّد، نسبت روح است به جسد و همان‏طور كه روح انسان از جهت تجردّش باقى است و بدنش دائما در تبدّل و تجدّد است و متجدد بالذات است و در عين حال به واسطه ورود امثال بر آن على الاتصّال باقى است يعنى تجدد ذاتى به واسطه ورود بدل ما يتحلل همچنان باقى و ثابت نمايد و تشخصّ او محفوظ است و خلق غافلند كه خلق را در هر آنى چيزى است غير از آن قبل، حال صور طبيعت اشياء هم بدين منوال است كه بالذات متجدد است از لحاظ وجود مادى وضعى زمانى و او را كونى است تدريجى غير مستقر بالذات از اين لحاظ و لكن از لحاظ وجود عقلى و صور مفارقه افلاطونى او باقى است ازلا و ابدا در علم خداوند وى سپس به نقل و نقض اقوال مخالف پرداخته است.[9] و مجددا مسأله حركت جوهريه را به روشى ديگر مطرح كرده است.

حركت ارادى-

حركت از لحاظ فاعل حركت بر سه قسم است. طبيعى، ارادى و قسرى. زيرا هر آن‏چه موصوف به حركت (متحركيت) مى‏شود يا حركت موجود در آن (متحرك) مى‏باشد يا نه يعنى حركت در امرى ديگر است كه در مجاورت و يا مقترن به آن مى‏باشد و به هر حال مستقيما در آن نيست. قسم دوم حركت بالعرض است يعنى متحرك به آن حركت بالعرض است و قسم ديگر دو حال دارد يا علت و سبب حركت در خود متحرك است و يا خارج از آن، اگر خارج باشد حركت قسرى است و اگر علت و سبب حركت داخل در متحرك باشد يا ذو شعور است، حركت ارادى است و يا بدون شعور است، حركت طبيعى است.

تذكرة

فللحركات الاختيارية مباد مترتبة، ابعدها عن عالم الحركات و المواد الخيال، او الوهم بتوسطه، او ما فوقهما بتوسطهما، ثم القوة الشوقية و ما بعدها، كالفاعلية و المميلة، و قبل الفاعلة قوة اخرى فى بعض الحيوانات الشريفة كالانسان و ما يتلوه، يسمى بالارادة او الكراهة العقلية او النفسانية على تفاوت مراتبها.

حركت جوهريه-

حركت در مقوله جوهر مشهور بين فلاسفه است كه از بين مقولات ده‏گانه چهار مقوله متجدد الوجودند يعنى حركت در چهار مقوله جريان دارد: كم، كيف، وضع و

فرهنگ اصطلاحات فلسفى ملاصدرا، ص: 199

اين ملا صدرا گويد ما تحقيق كرديم و براى ما محقق شد كه پنج مقوله موضوع حركت‏اند و علاوه بر مقولات عرضى مزبور در متن جوهر حركت هست و طبايع مادى و نفوس متعلق به طبايع بدنى همه بالذات و در ذات خود در تجدّداند و تمام هويات جسمانيه اعم از بسايط و مركبات، صور و مواد، فلكيات و عنصريات همه در تجدّداند و صفات و لوازم آن‏ها نيز به تبع آن‏ها دائما در تجددند و حادث‏اند به حدوث زمانى و ذاتى و در عين حال ماهيات و تشخصّ اشياء با وجود تعاقب صور منحفظ است.[10]

ملا صدرا در مقام بيان حركت در جوهر مقدمات خاصى دارد: آن‏چه در باب حركت جوهريه از ديدگاه ملا صدرا مهم است طبيعت سارى در تمام موجودات است و بيان شد كه طبيعت از ديدگاه او جوهر است و عبارت ديگرى است از صور نوعيه وى گويد: طبيعت صرف تجدد و تصرّم است و همه متحركات، حركت و تجدد و خروج از قوت به فعل‏شان مستند به طبيعت است و طبيعت در تجددش استمرار دارد، يعنى در تجددش ثابت است و ثبوتش همان استمرار تجدد است و تجدد مستمر طبيعت مستند به فيض حق است كه انا فانا به موجودات فيض مى‏بخشد و اين فيض حق است كه كل موجودات را به حركت درآورده است و از قوت به فعل سير مى‏دهد پس همه موجودات جسمانى فى ذاته متجدد الوجودند و صورت آن‏ها صورت تغيّر و استحاله است. جهان با تمام اجزايش از افلاك تا اجسام طبيعى در سيلان و جريان دائم‏اند، كوچك‏ترين موجود در هر آن در وضعى است غير از وضع آن قبل هر ذره‏اى از ذرات موجودات در هر آن ميليون بار تبدّل صورت مى‏يابند اين كون و فسادها و تبدل صورت‏ها نياز به علت دارند و آن فيض مستمر ذات حق است كه موجودات را در اين تبدلات فيض مى‏بخشد و همه اين تجدّدها و تصرم‏ها و قوت‏ها و فعليت‏ها و تبدل صورت‏ها مستند به فاعل تام الوجود و دائم الفيض است. و بالجمله ملا صدرا گويد:

هر جوهرى جسمانى داراى دو جهت است يك طبيعت سيّال متجدد و ديگر امر ثابت مستمر باقى كه نسبت آن به طبيعت مانند نسبت روح است به جسد و همان‏طور كه روح انسان به علت مجرد بودنش باقى است و طبيعت بدن همواره در تحليل و ذوبان است و متجدد الذات است و بقاى آن به سبب ورود على الاتصال امثال يعنى بدل ما يتخلل است همين‏طور است حال صور طبيعى اشياء كه من حيث ذات متجدد يعنى من حيث وجود مادى زمانى و كون تدريجى غير مستقر بالذات است و از جهت وجود عقلى و صورت مفارقه افلاطونى ابدا و ازلا باقى است.

حركت در اين-

حركت در مقوله اين عبارت از انتقال جسم است از مكانى به مكان ديگر.[11]

حركت در كم-

حركت در كم عبارت از انتقال تدريجى از كميتى به كميت ديگر است و انتقال از مقدار معينى به مقدار ديگر مى‏باشد و آن بر چهار نوع است كه عبارت از نمو، ذبول، تخلخل و تكاثف است.[12]

حركت در كيف-

انتقال تدريجى جسم را از حالتى و كيفيتى به حالت و كيفيت ديگر به ابقاء صورت نوعيه آن حركت در كيف مى‏نامند مانند تسخن و تبرد آب كه استحاله ناميده مى‏شود.[13]

حركت در مقوله-

حركت در مقوله از ديدگاه ملا صدرا به اين معنى است كه موضوع حركت در هر آنى از زمان حركت فردى از آن مقوله نمود مى‏شود كه غير از فرد ديگرى است كه از همان موضوع در آن ديگر، حال مخالف بودن آن افراد با يكديگر نوعى باشد يا صنفى باشد و يا به نحوى ديگر. اصل اين است كه موضوع در هر آنى فردى و هويتى است غير از آن ديگر كه معنى تغيير حال مقوله است و مثلا معنى تسوّد اين نيست كه يك سواد اشتداد پيدا مى‏كند تا حركت در سواد به اين معنى باشد كه موضوع حقيقى حركت خود سواد باشد بلكه معنى آن اين است كه در هر آن سواد را فردى است و هويتى است غير از هويت آن ديگر پس اشتداد سواد به اين معنى نيست كه سواد باقى است و چيزى به آن افزوده مى‏شود و بلكه به اين معنى است كه سواد آن معدوم مى‏شود و سواد ديگرى شديدتر از آن حادث مى‏شود در همان موضوع در دو حال. معنى ديگر حركت در مقوله، موضوع حركت است كه مورد اختلاف است عمده فلاسفه حركت را در مقولات عرصى. كم، كيف، اين و وضع قبول دارند و ملا صدرا گويد حركت در مقوله جوهر نيز هست كه بيان شد.[14]

حركات عناصر-

حركات عناصر چهارگانه به سوى اماكن خويش از طرقى چند دلالت دارد بر وجود ملايكه يعنى قواى عقليه.

يكى اين‏كه عناصر چهارگانه همواره طالب حيّز و مكان طبيعى خود كه در جهات مختلف و نقاط متقابل با يكديگرند مى‏باشند (مثلا زمين و هر قطعه و يا جزيى از آن، طالب هبوط به مركز و هوا و يا هر قطعه و جزيى از آن طالب صعود به جانب محيط است) و (چون جهانى كه احياز و اماكن طبيعيه عناصر در آن‏ها قرار گرفته‏اند متخالف و متقابلند و بدين سبب به وجود جسمى محيط بر كليه جهات كه حدود آن‏ها را تعيين مى‏كند احتياج دارند، لذا بايد جسمى ابداعى به نام محدّد الجهات براى تعيين حدود جهات وجود داشته باشد). بنابر اين محدد الجهات جسمى است ابداعى (يعنى غير مسبوق به ماده و زمان و جسمى است كروى الشكل و محيط بر كليه افلاك و اجرام سماويه به نام فلك الافلاك و يا فلك اطلس) و داراى حركات مستدير و غير متناهى.

پس ناچار براى اين چنين جسمى نيروى مجردى است به نام قوه عقليه (كه مدير و مدبر و ناظر بر حركات دوريه و موجب ادامه حركات دوريه او است). و چون حركات دوريه جسم مزبور نه حركت طبيعى است تا بالأخره به سكون منتهى گردد و نه حركت عبث و جزافى است كه بدون قصد و غرضى باشد و نه حركت حيوانى شهوانى و يا حركت غضبى است كه براى جلب منفعت و يا دفع ضرر از خود باشد و نه به هيچ وجه براى نيل به هدفى پست و مناسب‏ با اهداف موجودات عالم سفلى است، لذا اين حركات دوريه دائمى براى مقصدى است عالى و عقلانى ولى نه به قصد اين‏كه خويشتن را به آن ذات مجرد عقلى برساند و همانند او گردد بلكه به قصد تشبه با او در صفات و خصوصيات و چون هدف او تشبه با عقل مجرد است. لذا همواره مى‏كوشد كه اوضاع و نسب مختلفه خود را كه در ذات وى بالقوه باقى مانده است، به تدريج از قوه به فعليت برساند. زيرا ممكن نيست كه كليه اوضاع و احوال و نسب بالقوه خود را دفعتا از قوه به فعليت برساند. (و چون اوصاف و كمالات موجود در ذات عقل، غير متناهى است و نفس فلك اطلس، طالب تشبه با او است در كليه اوصاف و كمالات، لذا حركات مستدير فلك نيز دائمى و غير متناهى است). ديگرى از وجوه و طرق (دلالت حركات عناصر بر وجود ملايكه عقلانى الوجود) اين است كه حركات اجسام نباتى كه به سبب ايراد غذا و امساك و جذب آن در بدن و دفع فضولات و زوايد آن، مؤثر در بقاى شخص و به سبب توليد مثل، موجب بقاى نوعند دلالت دارند بر وجود مدبرى عقلى و ملكى روحانى (كه ناظر بر حركات و اعمال و افعال و حافظ نظام آن‏ها باشد).[15]

ديگر از طرق دلالت، اين است كه حركات عناصر متفرق و پراكنده به سوى يكديگر و اجتماع آن‏ها با يكديگر و سپس استحاله و دگرگونى آن‏ها در كيفيات متضاد با هم به قصد حصول مزاجى متوسط و معتدل ما بين اضداد، محتاج است به وجود قدرتى مافوق طبيعت كه عناصر متضاد با هم را به اتصال و التيام با يكديگر مجبور سازد و آن‏ها را از تشتت و تفرقه و جدايى از يكديگر باز دارد و اين موجود مقتدر، ناچار امرى است غير از وجود عناصر و غير از مزاج حاصل از اجتماع آن‏ها. پس اين موجود، از نظر شخص مولود حاصل از عناصر، نفسى است كه به وى تعلق يافته و حافظ شخص او است. و نفس، خود نيز محتاج به موجودى است اعلى و اشرف از خويش؛ و نيز اين امر از نظر نوع جسم مولود، موجودى است عقلانى الوجود به نام «رب النوع» كه توجه و عنايت به نوع دارد.

ديگرى از طرق دلالت، اين است كه براى هر حركتى بالطبع، غايتى است و براى هر غايتى، غايت ديگرى است تا آن‏كه بالأخره منتهى گردد، به وجود غايتى عقلانى. زيرا در هر موجود ناقصى دو نيروى غريزى است به نام عشق و شوق كه خداى بزرگ در نهاد وى قرار داده تا با نيروى عشق كمال نخستين را حفظ كند و با نيروى دوم كمال دومين را طلب كند. تا بدين وسيله يعنى به وسيله درخواست و تقاضاى سافل از عالى و توجه و عنايت و فيض بخشى عالى به سافل، نظام عالم وجود مرتب و منظم گردد. همان‏طور كه خداى متعال در آيه شريفه‏ «رَبُّنَا الَّذِي أَعْطى‏ كُلَّ شَيْ‏ءٍ خَلْقَهُ ثُمَّ هَدى‏» (پروردگار ماست كه داد به هر چيزى آفرينش آن را- سوره طه، آيه 50) بدين مطلب اشاره فرموده و ما نيز همين طرق شريف و وثيق را به قصد دخول به مقصود و اثبات وجود غايات عقليه علويه براى حركات طبيعيه و نفسانيه پيموديم (و از همين طرق، وجود غايات عقليه و موجودات عقلانى الوجود را در نظام علوى ثابت نموديم). تفريع عرشى پس كليه حركات طبيعيه و نياتيه و حيوانيه همگى منتهى مى‏گردد به خير اقصى يعنى خير نهايى كه ذات مقدس بارى و غايت و هدف اصلى از خلقت زمين و آسمان و فرمانروايى است.

حركت قسرى-

حركت قسرى عبارت از حركتى است كه عامل و سبب محركه آن در داخل متحرك نباشد و با قوه قهريه متحرك برخلاف ميل طبيعى حركت كند مانند حركت سنگ به سوى بالا كه هر گاه قسر زايل شد بازگشت به طبع كند.

فى تحقيق مبدأ الحركة القسرية

أصح المذاهب فيه أن يكون ذلك هو الطبيعة الّتي في المقسور بسبب تغييرها الحاصل لها بفعل القاسر و إعداده، و أما الّذي دل عليه ظاهر كلام الشيخ من أنّ المبدء هو الميل المستفاد من المحرك الخارج، ففيه إنّ نفس المدافعة لا يكفي في الحركة القسرية، أما الّتي حصلت من القاسر فغير باقية، و أما الّتي تحصل شيئا فشيئا من الطبيعة فيرجع إلى أنّ المبدأ في الطبيعة فالطبيعة في إعطاء الميول الطبيعية الملائمة، و هذا كالمرض و الحرارة الغريبة الّتي يفيدها طبيعة المريض لخروجها عن مجراها الأصلي حتى يعود إلى حال الصحة فيفيد ما كان ملائما لها و كالشكل المضرّس فيفيده الطبيعة لخروجها بالقسر عمّا اقتضتها من الاستدارة إلّا أنها لا تعود إليها لوجود اليبوسة الطبيعية الّتي شأنها حفظ الشكل مطلقا فلا منافاة كما بين في موضعه، و لهذا ذكر الشيخ لو لا مصادمات الهواء المخروق حتى يضعف الميل و إلّا لا يعود المرمي إلّا بعد مصاكة سطح الفلك.[16]

حركت قطعى-

ملا صدرا گويد ابن سينا گفته است حركت نام براى دو معنى است: الف- امر متصّل معقول متحرك از مبدأ تا منتهى و اين معنى در خارج وجود ندارد. منظور اين است آن امر متصّل بين مبدأ و منتهى از حركت نمى‏تواند وجود داشته باشد، آن‏چه وجود دارد، اجزاى خارجى حركت است، كه هر جزيى به تدريج در خارج وجود پيدا مى‏كند. و جزء قبل را معدوم مى‏كند، شرط وجود هر جزيى عدم جزء قبل است، به هر حال امر متّصل بين مبدأ و منتهى از حركت يك فرض عقلى است آن‏چه وجود عينى دارد هر جزيى از اجزاى حركت است آن هم به اين صورت كه جزيى موجود مى‏شود و جزيى معدوم مى‏شود و دقيق‏تر جزيى معدوم مى‏شود و جزيى موجود مى‏شود. صورتى از كون و وجود متحرك در مكان اول در خيال ترسيم مى‏شود.[17] و قبل از زوال آن صورت از خيال صورت وجود آن در مكان دوم در خيال ترسيم مى‏شود. بنابراين هر دو صورت در خيال جمع مى‏شود و ذهن شعور به اين معنى مى‏يابد كه هر دو صورت يكى است.

2- حركت توسطى و آن امر موجود در خارج است و آن وجود متحرك است بين مبدأ و منتهى به نحوى كه هر حدى كه فرض شود در وسط قبل و بعد آن در آن جا نخواهد بود و به عبارت ديگر در هر آنى كه فرض شود در حدّى از حدود متوسط بين مبدأ و منتهى است نه قبل آن و نه بعد آن در آن نيست. اين معنى را حركت‏

توسطيه نام نهاده‏اند و اجزاى متدرج آن در خارج موجود مى‏شود به معنى كه در تعريف آن گفته شد. ملا صدرا نظر شيخ الرئيس را در عدم وجود خارجى حركت به معنى قطع را قبول ندارد و گويد: هر ماهيتى را نحوه خاصى است از وجود و اين‏كه گوييم فلان امر وجود در اعيان دارد، به اين معنى است كه حد و تعريف آن با اعيان منطبق است. چنان‏كه خود شيخ در بيان معنى كون در اعيان گويد معنى موجود بودن در خارج اين است كه حدّ و تعريف آن بر اشيا كثيره خارجى صدق مى‏كند و معنى موجوديت شى‏ء همين است و ازين قبيل است ماهيت حركت، زمان، قوت‏ها، استعدادها و غيره.

حركت مستدير-

يعنى حركت دورانى كه ويژه حركت افلاك است.

ملا صدرا در شواهد الربوبيه در باب حركت مستديره گويد:

اشراق دهم: در بيان اين‏كه حركت مستدير، بالطبع متقدم بر كليه حركات است و نيز جسم متحرك به حركت مستدير، بالطبع متقدم بر كليه اشياء است و اين‏كه هيچ موجودى بر حركت مستدير و زمان تقدم نمى‏يابد مگر ذات واجب الوجود اما علت اين‏كه حركت مستدير، متقدم بر ساير حركات است، اين است كه حركت در كم خالى از حركت در مكان نيست.

(زيرا نمو و ذبول جسم در نتيجه حركت اجزاى جسم در مكان است) بنابر اين هر جسمى كه نمو مى‏كند ناچار اجزايى به نام مواد تغذيه، از خارج به درون آن جسم حركت مى‏كند و هر جسمى كه در معرض ذبول قرار مى‏گيرد، ناچار اجزايى از آن جسم جدا گشته و به خارج جسم حركت مى‏كند (پس بالنتيجه حركت كميّه نيازمند به حركت مكانيه بوده، و حركت مكانيه بالطبع متقدم بر حركت كميه خواهد بود). ولى حركت مكانيه و حركت وضيعه از حركت كميه خالى‏اند و نيازى به وى ندارند و نيز تخلخل و تكاثف (كه دو نوع از حركت كميه‏اند) هيچ‏گاه خالى از استحاله نيستند و استحاله (كه عبارت است از حركت در كيفيت) يك امر دايمى و هميشگى نيست و چون امرى است حادث، لذا ناچار نيازمند به وجود علتى است حادث كه موجب احاله و دگرگونى در جسم باشد. مانند آتش كه به علت نزديك شدن وى به طرف آب و يا به علت نزديك شدن آب به طرف وى، موجب احاله و دگرگونى آب گردد (و آب را از سردى به گرمى سوق دهد و در حقيقت، علت وقوع استحاله در آب گردد) بعد از اين‏كه آب از آتش و آتش نيز از آب دور بودند.[18]

(پس معلوم شد كه حركت كيفيه نيز محتاج به حركت اينيه است) و بنابر اين ثابت شد كه حركت اينيه يعنى حركت مكانيه، بالطبع مقدم بر حركت كميه و حركت كيفيه است. لكن حركت مكانيه نيز بر دو قسم است يكى حركت مكانيه مستقيم كه متصل و دائمى نيست و بالأخره منقطع و به جايى منتهى مى‏گردد كه غايت و نهايت او است. ديگرى حركت مكانيه مستدير كه دائمى و متصل است. پس بدين علت و سبب، حركت مستدير، از ساير حركات، مستغنى و بى‏نياز است و بالعكس ساير حركات از حركت مستدير مستغنى و بى‏نياز نخواهد بود.

پس حركت مستدير بالطبع، هم اقدم از ساير حركات و هم اتمّ از كليه حركات است. زيرا حركت مستدير حركتى است تام و كامل كه قابل نقصان و زيادت و شدت و ضعف نيست (بر خلاف حركت مستقيم كه قابل نقصان و زيادت و بطوء و سرعت و ضعف و شدت است) چنان‏كه مى‏بينيم كه طبيعت (جسمى كه از حيّز غير طبيعى خود خارج شده و به جانب حيز طبيعى خود حركت مى‏كند) در آخر كار هر اندازه به حيز طبيعى خود نزديك‏تر مى‏شود سرعت او شدت مى‏يابد. و نيز مى‏بينيم كه جسم در حركت قسريه، هر اندازه كه از قاسر دورتر مى‏شود حركت او ضعيف‏تر مى‏گردد. پس حركت دوريه حركتى است تام، و تام، اشرف از ناقص است. پس حركت دوريه، اشرف از ساير اقسام حركات است. (و از اين جا كاملا معلوم مى‏شود كه در نظام آفرينش، وجود جسمى كروى الشكل كه داراى مبدأ حركت مستدير است لازم و ضرورى است) و به حكم ضرورت و لزوم، وجود اين جسم متحرك به حركت دوريه نهايى، مقدم بر ساير اجرام و اشرف از كليه اجسام و اجرام موجود در عالم است و اين، جسمى است كروى الشكل كه به وسيله وى جهات و حدود حركات طبيعيه مستقيم تحديد و تعيين مى‏گردد. (زيرا حركت مستقيم يا به جانب فوق است و يا به جانب تحت و فوق و تحت كه دو جهت مختلف براى حركات مستقيم‏اند به وسيله همين جسم محيط تعيين مى‏گردند و بدين جهت، حكما اين جسم را محدد الجهات ناميده‏اند) و زمان، مقدار همين حركت است زيرا اين حركت يعنى حركت مستدير، مقدم بر كليه حركات است، به خصوص حركتى كه متعلق است به جسم اقصى و اعلى يعنى جسم محيط. زيرا حركت جسم محيط، سريع‏ترين و وسيع‏ترين كليه حركات مستدير است.

حركت مستقيم-

حركت مستدير.

صدرا گويد اقدم و اشرف و اتم حركات مستديره است:

إما أنها أقدم الحركات فلأنّ الحركة في الكم مثل النموّ و الذبول يفتقر إلى حركات مكانية إذ لا بد للنامي و الذابل من وارد يتحرك اليه أو خارج يتحرّك منه، و هي و الوضعية تستغنيان عن الكمية، و التخلخل و التكاثف أيضا لا يخلو عن حركة كيفية و هي الاستحالة بتحليل مسخّن أو تجميد مبرّد و الاستحالة لا تكون دائمة فلا بدلها من علة محيلة حادثة مثل نار تحيل الماء بأن تقرب منه أو يقرب هو منها بعد أن لم يكن فالحركة المكانية أقدم من الكمية و الكيفية لكنّ المكانية إما مستقيما أو منعطفة أو راجعة، و المستقيمات لا تدوم على اتصالها لتناهي الأبعاد المكانية كلّها و الأخيرتان غير متصلين لتخلل السكون بين كل حرّكتين متخالفتين جهة، و السكون لا يكون إلّا في الزمان لأنه قوة الحركات كما مرّ- و قوة الشي‏ء لابد و ان تكون متقدمة عليه زمانا- و الزمان يفتقر إلى حركة حافظة له و هو لا ينحفظ بحركة متصرمة بل بما يقبل الدوام التجدّدى الاتصالي، و الّتي تقبل هذا الدوام هي المستديرة الّتي يجوز اتصالها دائما فهى غنية عن سائر الحركات العرضية و هي لا تسغني عن المستديرة فهى أقدم الحركات. و أمّا إنّ المستديرة أدومها فلما مر إنّ غيرها منقطعة إلى سكون لأنه عدمها و هو لكونه عدما خاصّا يصحبه قوة أو ملكة.[19]

[1] ( 1).« الحركة هيئة غير قارة بالضرورة؛ لا يتصور ثباتها إلّا بالتجدد».

[2] ( 2). سهروردى بر اين عقيده است و شهرزورى نيز از او پيروى كرده است.

[3] ( 2) اسفار، ج 3، سفر 1، صص 61- 110.

[4] ( 3) همان، صص 25- 177.

[5] ( 1) اسفار، ج 3، سفر 1، صص 183 به بعد.

[6] ( 1) اسفار، ج 3، سفر 1، صص 214- 224.

[7] ( 2) همان، ج 2، سفر 3، ص 49.

[8] ( 1) اسفار، ج 2، سفر 3، صص 60- 63.

[9] ( 2) همان، صص 98- 110.

[10] ( 1) اسفار، ج 2، سفر 3، صص 297- 305 به بعد.

[11] ( 2) همان، ج 3، صص 80، 113.

[12] ( 1) اسفار، ج 3، صص 89، 93.

[13] ( 2) همان، ج 1، ص 423 و ج 3، ص 72.

[14] ( 3) همان، ج 1، سفر 1، ص 423.

[15] ( 1) ترجمه شواهد، ص 165.

[16] ( 1) اسفار، ج 3، ص 217.

[17] ( 2) همان، ج 2، سفر 1، صص 25- 32.

[18] ( 1) ترجمه شواهد، صص 169- 170.

[19] ( 1) اسفار، ج 3، ص 214.