طبیعت در اصطلاح و لغت

advanced divider

طبیعت در اصطلاح و لغت

«طبيعت» را از سه منظر می ‏توان مورد مطالعه قرار داد: از نگاه دانشمندان لغت، از نگاه فيلسوفان و بالاخره از نگاه طبيبان. و البته هرگاه از هر سه زاويه مذكوره به اين مقوله نگاه شود، شناختى جامع از حقيقت «طبيعت» دست مى‏ دهد و لذا سخن در اين‏باره در سه بخش ارائه مى‏ گردد.

معنى لغوى «طبيعت»

ابن منظور در معنى لغوى طبيعت چنين مى‏ گويد:

«طبيعت، همان خلقت و خلقى است كه انسان بر آن سرشته شده است. و در ساير مخلوقات، همان گونه خاصى از خلقت است كه بر آن آفريده شده ‏اند».[1]

بنابراين وقتى می‏گويند «طبيعت انسان»، ممكن است نظر به گونه خاص از خلقت او باشد و ممكن است نظر به خلقيات و روحيات درونى او باشد كه در بحث ما، البته معنى اوّل منظور است البته اطبّاء و فلاسفه، هر دو آن را از اين معنى لغوى انتقال داده ‏اند و در معنايى مشابه اين معنى كه ذكر خواهد شد، استعمال كرده ‏اند؛ چنانچه معمولا اصطلاحات علوم چنين است.

[1] . لسان العرب، ج 8، ص 118.

طَبيعَت‏

كلمه طبيعت يكى از كلماتى است كه در ادوار مختلف تاريخى معانى مختلف بخود گرفته است و ملاك كار صدر الدين شيرازى در حركت جوهريه همان طبيعت ساريه است.

طبع در لغت بمعناى ختم است و «طبع الشي‏ء» يعنى او را ختم كرد و «طابع» چيزى كه بدان امرى ختم شود و بمعناى سجيت و خلق نيز آمده است «طبع الله» يعنى «خلق الله» طبايع اربعه حرارت و برودت و رطوبت و يبوست را گويند. (از كنز العلوم و اللغة) و طبيعت يعنى سجيت و جمع آن طبايع است. و علم طبيعت يعنى علمى كه در آن بحث از اشياء عالم حسى و ظواهر موجودات ميشود.

ابن رشد گويد: طبيعت اطلاق ميشود بر تغييرات چهارگانه كه عبارت از كون و فساد و نقله و نمو و استحاله باشد و بر صورتى كه مبدأ آن حركات است و نيز

اطلاق ميشود و شايسته ‏تر همين اطلاق است و بر قوتى كه مدبر اجسام است نيز اطلاق ميشود و بر اسطقساتى كه مبدأ تركيب اشياء است نيز اطلاق ميشود و بر هيولى و صورت و مواد و تغييرات بطور مطلق اطلاق ميشود.

(از رسائل ابن رشد ص 34- 35 و رجوع شود به تفسير ص 413) و اطلاق بر هر امرى كه فاعل بواسطه آن بدون فراگرفتن راهنمائى شود ميشود چنانكه گويند پستان گرفتن طفل بالطبع يا امر طبيعى است و بر مبدأ صدور افعال ذاتى و غير قسرى نيز اطلاق ميشود چنانكه سنگ بدون علت و محرك خارجى فرود آيد. و بر حركاتى كه مستند بعلم و شعور نباشد نيز اطلاق ميشود.

(از المعتبر ج 2 ص 5، 8) شيخ الرئيس گويد: قوتى كه مبدأ افعال و آثار خاصى است برو تيره واحده بدون شعور و اراده طبيعت ميگويند و در تعريف آن گويد: «قوة سارية فى الاجسام يفيد الصورة و الخلقة» و باز گويد: «و طبيعته هى القوة التى تصدر عنها تحركه (جسم) او تغيره الذى يتكون عن ذاته».

و گويد: بر معانى ديگرى نيز اطلاق ميشود از جمله بر مبدأ حركت و سكون، آنچه مقوم جوهر است، ذات هر چيزى و مزاج. (از شفا ج 1 ص 16- 17) در علوم غريبه كلمه طبيعت بدين سان تعريف شده است: طبيعت از ناحيه تضاعيف كيفيات بواسطه حركت و سكون حاصل ميشود و ابتداى تضاعيف آن امتزاج كميت بود با آن بنا بر اين طبيعت چهار چيز بود حركت، سكون، كيفيت و كميت.

و چون طبيعت بدين‏سان بود چهار چيز از آن جوشش كند، حرارت، برودت، يبوست و رطوبت كه آنها را اوائل امهات بسائط گويند و سپس حركت و سكون و كيفيت بدين چهار احاطت يابد و پس از اجتماع آنها كميت بر آنها احاطت كند.

و مواليد حاصل شود.

(از رسائل جابر ص 16)

طَبيعَتِ اولى‏

 مراد عقل اول است.

(مصنفات ج 1 ص 8 از رساله 3)

طَبيعَتِ خامِسَه‏

 فلاسفه گويند طبيعت افلاك غير از طبيعت هر يك از عناصر است و طبيعت پنجمى است و طبيعت آنها مقتضى خرق و التيام و كون و فساد نيست.

 

طَبيعَتِ ساريَه‏

 مراد قواى نفس كليه ما فوق است كه سارى در اجسام مادون و محاط است «ان للنفس الكلية التى هو فوق الفلك المحيط قوة مختصة سارية فى جميع الاجسام التى دون فلك القمر مدبرة لها متصرفة فيها».

(اخوان ج 2 ص 193) «و منها افعالها و يسميها الفلاسفة و الاطباء طبيعة الكون و الفساد و يسميها الناموس ملكا من الملائكة و هى نفس واحدة و لها قوى الكثيرة» (از رسائل ج 2 ص 193)

طَبيعَتِ كُلّى‏

 ناصر خسرو در مقام بيان اطلاقات طبيعت‏ گويد:

ارسطو گويد: طبيعت آغاز حركت و سكون است و گروهى ديگر گويند قوتى است الهى گماشته بر حفظ عالم و گروهى گويند خلاء است كه نگاه دارنده است و طبيعت كلى است و بعضى گفته ‏اند رطوبت است و نگاه دارنده اشياء است و گروهى گفتند ارادت بارى است و بعضى گفتند حرارت است و بعضى گفتند نفس است.

و گويد: حافظ اقسام جسم كلى را طبيعت كلى گفتند كه مساوى با مثال افلاطونى است كه آنها نيز براى حفظ اشخاص جسمانى‏اند.

(جامع الحكمتين ص 123، 125 و رجوع شود به اسفار ج 4 ص 59)

طَبيعَتِ مُرسَلَه‏

مراد از طبيعت مرسله وجود لا بشرط است. (از شفا ج 2 ص 562)

طَبيعَتِ مُشتَرَكه‏

و منظور طبيعت اجرام آسمانى است كه گويند چون همه را طبيعت يكى است. در يك حركت متحرك به حركت فلك الافلاك ‏اند.

 

طَبيعَتِ مُطلَق‏

كلى هرگاه من حيث هو و بدون لحاظ اطلاق مأخوذ شود «مطلق الطبيعة» ناميده شده و باين اعتبار به تحقق فردى از افراد محقق ميشود و بانتفاء فردى نيز منتفى ميشود اين نوع كلى موضوع قضيه مهمله است و هر گاه با آن لحاظ اطلاق شود نه بآن نحو كه اطلاق قيد آن باشد بلكه بدان نحو كه اطلاق عنوان لحاظ آن باشد اين نوع كلى را طبيعت مطلقه نامند و به تحقق يك فرد محقق ميشود و لكن بانتفاء يك فرد منتفى نمى ‏شود و اين نوع كلى موضوع قضيه كليه است.

(دستور ج 2 ص 274)

معنى فلسفى «طبيعت»

واژه طبيعت و مشتقّات آن در فلسفه كاربردهاى فراوانى دارد و در معانى مختلفى استعمال شده كه اهمّ آن به قرار زير است:

الف- مبدأ قريب و مباشر حركات و استحالات.

ب- مقوّم جوهر و ذات اشياء.

ج- حقيقت و ذات هر چيز.

د- قوه سارى در اجسام.

ه- مبدأ قريب فعل ارادى؛ [زيرا] به عقيده برخى از حكماء و از جمله مرحوم علامه طباطبايى، مبدأ قريب همه افعال، طبيعت است.

و- صفات ذاتى و اولى اشياء.

ز- صورتهاى نوعى اشياء[1].

امّا معناى عمده ‏اى كه خصوصا در مباحث طبيعيات در نظر فلاسفه است، همان معنى (الف) و (د) مى ‏باشد؛ چنانچه ابن سينا مى‏ گويد:

«طبيعت هر جسم، همان قوه ‏اى است كه حركت، تغيّر، سكون و ثباتى، كه متكون در ذات اوست، از او صادر مى ‏شود»[2].

و صدر المتألهين هم پس از نقل اين عبارت ابن سينا، چنين مى‏ افزايد:

«طبيعت، قوه ‏اى است كه در هر جسمى وجود دارد و حركت و سكونش به مباشرت آن قوه است».[3]

البته اين خلاصه ‏اى از سخن ابن سينا درباره طبيعت است و الّا تفصيل سخن او به گونه ديگرى است. او در اين‏باره مى ‏نويسد: «امّا لفظ طبيعت به معنى بسيارى استعمال مى ‏شود و آنچه بيشتر قابل ذكر است سه معنى است: يكى طبيعت به معنايى كه ذكر

كرديم [يعنى صورت بسائط]، دوم طبيعت به معنى آنچه جوهر هر چيز از آن ساخته مى ‏شود و ديگر اينكه ذات هر چيز را مى ‏گويند»[4].

معنى طبّى «طبيعت»

محمد بن يوسف الطبيب الهروى، مى‏ گويد:

«علامه [يعنى علامه قطب الدين شيرازى‏] مى‏گويد: لفظ «طبيعت» در عرف طبّى بر چهار معنى اطلاق مى ‏شود:

الف- مزاج بدن [؛ مثل اين جمله كه مى‏ گويند: «برخى طبائع در زمستان حالشان بهتر است»؛ يعنى برخى مزاجها].

ب- هيئت تركيبى بدن [؛ مثل اين جمله كه مى‏ گويند: «برخى طبائع، قفسه سينه آنها تنگ است»].

ج- حركت نفس.

د- قوه مدبّره بدن [؛ مثل اين جمله كه مى ‏گويند: «طبيعت، شافى امراض است»][5].

البته جالينوس در كتاب «الصناعة الصغيرة»، طبيعت را بر سه معنى اطلاق مى‏ كند[6] كه معنى اوّل، دوم و چهارم مذكور در سخن هروى باشد و معنى سوّم را معنايى طبّى نمى ‏داند بلكه بيشتر به مباحث فلسفى مربوط است و ظاهرا هم حق با جالينوس باشد؛ به‏ هرحال در اينجا، منظور ما همين معنى آخر «طبيعت» است.

پس روشن شد كه «طبيعت»، يعنى «قوه مدبره بدن». و اكنون، بايد ديد كه همين عبارت «قوه مدبره بدن» يعنى چه؟ و جهت اين مقصود، باز هم از گفتار اطبّاى بزرگ كمك مى‏ گيريم و كلمات مختلف ايشان در اين باب را نقل نموده و در نهايت، يك جمع‏بندى از همه آنها مى ‏كنيم.

ابن هندو مى‏ گويد: «خداوند در بدن آدمى كارگزارى قرار داده كه صحّت و سلامتى آن را حفظ مى ‏كند. و هرگاه آن صحّت و سلامتى به وسيله عارضه ‏اى زايل گردد، آلت و ابزار آن كارگزار كه غذا و دارو باشد؛ آن عارضه را از بدن دفع و صحّت را به آن بازمى‏ گردانند.

اين كارگزار را حكيمان «طبيعت» و اصحاب شرايع «ملك» خوانند».[7]

و اين همان است كه بقراط در وصف آن گفته است: «طبيعت خود در بهبود بخشيدن بيماريها كافى است».[8]

و رازى گفته است: «طبيعت بزرگ‏ترين طبيب است».[9] و ابو الفرج عبد اللّه بن الطبيب نيز چنين گفته است: «آنچه سلامتى را به بدن بازمى‏ گرداند طبيعت بدن است»[10].

عقيلى درباره نحوه تدبير بدن توسط طبيعت چنين مى ‏گويد:

«… خداوند- جلّ و عزّ- در بدن انسان در هر عضوى قوه جاذبه و ماسكه و هاضمه دافعه را به وديعت نهاده و همه دايم به كار خود مشغولند- مانند ملائكه مدبره عالم كبير- و عصيان و سركشى و قصور و فتورى در كار خود ندارند، ما دامى كه آفتى و مرضى از داخل يا خارج به ايشان نرسيده كه ايشان را بازدارد از كار خود. و طبيعت مدبره بدنيه را حامى و ممدّ آنها و دافع امراض از داخل آفريده و حاكم بر آنها گردانيده تا غذاى وارده به اعضاء را دفعتا بالتمام به مصرف نرساند، بلكه چيزى از آن را حفظ و ضبط نمايد كه اگر به سبب عايقى و مانعى از خارج بدن غذاى جديد دير وارد گرديد، آنچه را مهيّا و حفظ و ضبط نموده است، اندك ‏اندك به مصرف رساند تا ضعف بسيار دفعتا عارض نگردد كه منجر به هلاكت شود».[11]

و در جاى ديگر طبيعت را چنين تعريف مى ‏كند: «گفته‏ اند: طبيعت، مبدأ اوّل است براى حركت و سكون چيزى كه در آن است بالذات- كه مراد، جسم طبيعى است. فى الحقيقة، طبيعت مرتبه ‏اى است از مراتب نفس متعلق به جسم منطبع فرورفته در جسم و مدبّر و متصرف و حافظ آن، و ما دام الوجود و التحقيق در خارج از آن مفارقت نمى‏ نمايد، خواه جسم مفرد باشد و خواه مركب، به عبارت ديگر، طبيعت عبارت از نفس ضعيف بالقوه است كه چون تقويت و فعليت يابد و از بدن تواند كه گاه‏گاهى جدا گشته به مبدأ خود كه عقل است پيوسته، تحصيل كمالات و تقويت يافته باز به بدن آيد و آثار كمالات محصله و تقويت او ظاهر گردد و همچنين على الدوام چنين باشد، آن را «نفس» نامند. و به عبارت ديگر، طبيعت عبارت از آن است كه تدبير و تصرف آن در بدن و حفظ آن بدن را به واسطه كيفيات اربعه و حصول مزاج حاصل از تركيب باشد. و نفس، عبارت از امرى است كه تدبير و تصرف آن در بدن به واسطه ارواح و قوا و جوارح و اعضا باشد و عقل عبارت از امرى است كه تدبير و تصرف آن در بدن به واسطه «نفس» باشد. عند الموت سواى طبيعت همه بالكل مفارقت مى‏ نمايند و بعد از آن طبيعت به تدريج نيز مفارقت مى‏ نمايد و آن زمان بدن از هم می پاشد و تركيب برطرف مى‏شود و هريك از اجزاى تركيب يعنى عناصر ميل و رجوع به اصل و مركز خود مى‏ نمايند كه «كل شى‏ء يرجع الى اصله».[12]

حكيم ارزانى درباره چيستى «طبيعت» عبارتى دارد[13] كه از آن برمى ‏آيد كه طبيعت، همان «امور هفتگانه طبيعيه» يعنى اركان مزاج، اخلاط، ارواح، قوى، اعضاء و افعال است كه برخى- چون: اركان و اخلاط و اعضاء و ارواح-، ماده‏[14] طبيعت هستند و برخى-

چون: امزجه و قوا-، صورت‏[15] طبيعت است و برخى- همانند افعال- غايت‏[16] براى طبيعت است.

با اين توضيحات، تا حدودى آشنايى مختصرى با نيم‏رخى از معنى طبيعت حاصل مى‏شود كه مى‏توان آن را چنين معرفى نمود:

«طبيعت» همان نيرويى است كه از نهاد تن برمى ‏آيد و حاصل تعامل و ارتباط «امور هفتگانه طبيعيه» است كه به كمك آنها امر تغذيه بدن و دفع فضولات و بيماريها از بدن و رشد و نموّ آن و ادامه حيات و توليد مثل و كليه امور بدن صورت مى‏گيرد و اين نيرو، به كمك همين امور هفت‏گانه كه از جهتى عين آنها است به تدبير بدن مى ‏پردازد.

در اينجا يك سؤالى ممكن است ذهن انسان را مشغول كند و آن اين است كه: كسانى كه تفكر مادّى دارند، فاعل و علّت حركت و حيات انسانى را اگر منحصر در طبيعت بدانند نه تنها بر ايشان خرده‏ اى نيست، بلكه عين اقتضاى جهان‏ بينى آنها است؛ امّا افرادى كه به ماوراء الطبيعة اعتقاد دارند و انسان را داراى روح مجرّد از ماده مى‏ دانند، چگونه مى‏ توانند بپذيرند كه تدبير بدن بر عهده «طبيعت» باشد؟

به غير از ماديون كه با انكار روح، در واقع صورت مسأله را پاك كرده‏ اند، دو پاسخ در اينجا مطرح شده است. پاسخى را برخى حكماى الهى داده ‏اند و آن اينكه طبيعت را انكار كرده ‏اند و گفته ‏اند كه اساسا قوه مدبره بدن، همان نفس است؛ چنانچه هروى در تفسير معنى «طبيعت» مى‏ گويد:

«اطبّاء، تمام احوال بدن را به «طبيعت» و [برخى از] فلاسفه، منسوب به نفس ناطقه مى‏دانند»[17].

ما اكنون به تفصيل از نحوه ارتباط روح، بدن و طبيعت بحث مى‏كنيم و اقوال فلاسفه بزرگى چون ابن رشد، صدر المتألهين و … را در اين زمينه در كنار هم گرد مى ‏آوريم، تا

روشن شود كه نه آن است كه آن دسته مى‏ گويند و نه اين است كه اينان می پندارند و در پايان گفتار برخى اطبّاى بزرگ را هم كه به اين حقيقت پى برده ‏اند، خاطرنشان خواهيم ساخت.

اخوان الصفاء مى ‏نگارند: «بدان اى برادر كه آنان كه منكر فعل طبيعت ‏اند، قايل بر آنند كه نسبت دادن هيچ فعلى به خداوند حىّ قادر صحيح نيست. البته اين گفتار صحّت دارد، لكن آنان مى ‏پندارند كه خداوند حىّ قادر هيچ‏ چيزى را جزء به وسيله جسم به وجود نمى ‏آورد … و نمى‏ دانند كه در حقيقت علاوه بر جسم، جوهرى نامريى و روحانى نيز وجود دارد و آن نفس است كه آنان از اعراض مى ‏دانند كه در اجسام پديد مى ‏آيد و همان نفس است كه به وسيله آن افعال و آثار در اجسام ظاهر مى ‏شود».[18]

صدر المتألهين شيرازى درباره ارتباط نفس و بدن، چنين مى‏ گويد:

«نفسى كه براى انسان و هر موجود جاندار است، همان جامع استقصات بدن او و مؤلف آنها بر وجه صالح براى بدنيّت اوست. و همان است كه تغذيه و تنميه و تكميل شخصى بدن را با غذا و نوعى را با توليد مثل عهده‏ دار است و صحّت او را حفظ و مرض را دفع مى ‏كند و هنگام فساد مزاج، به مزاج صحيح كه لازم است برگرداند و ادامه اين حيات را بر عهده دارد»[19].

او درباره نقش طبيعت در اين ميان چنين مى فرمايد:

«بدان كه جوهر نفس، چون از سنخ ملكوت و عالم نور محض است، نمى‏ تواند در بدن تصرّف كند مگر با واسطه ‏اى …»[20]

و در جاى ديگر تصريح مى ‏كند كه اين واسطه، همان طبيعت است:

«همانا نفس، در نزد ما، تصرّف در بدن نمى‏ كند مگر به واسطه طبيعت»[21].

«بدان كه بارها از ما شنيده ‏اى كه مباشر قريب براى هر حركت نفسانى و بدنى و طبيعى، لا محاله همان «طبيعت» است.[22]

ابن رشد از ديگر فلاسفه اسلام چنين مى‏ گويد:

«همانا نفس و طبيعت، هر دو هستند كه تدبير جانداران را بر عهده دارند».[23]

كه شرح سخن ايشان، همان سخن صدر المتألهين است، كه تصرّف نفس و «طبيعت» را در طول هم و فاعل قريب را طبيعت مى ‏داند.

توضيحى را آية اللّه حسن ‏زاده درباره ارتباط نفس و بدن دارند كه آن هم نقل مى ‏شود كه ردّ قائلين به انحصار عملكرد تن توسط طبيعت و منكرين فاعليت نفس مى ‏باشد:

«جا دارد كه بدن را به عنوان مرتبه نازله نفس بدانيم؛ زيرا آنچه از آثار وجودى در بدن مى ‏بينيم، همه از نفس به او مى ‏رسد … همه شئون و اطوارى كه از بدن مشاهده مى ‏شود، از گوهر نفس صادر مى ‏شود و مبدأ پيدايش اينها اوست.»[24]

بدين‏سان روشن شد كه نفس به توسط طبيعت، امر تدبير بدن را بر عهده دارد و چنانچه يك فرد كارگر و كشاورز به توسط بيل فعاليت خود را انجام مى‏ دهند و اين فعاليت هم به بيل نسبت مى ‏شود داد هم به كشاورز امّا نسبت آن به بيل، مستقلا نيست، بلكه چون آلت دست كشاورز است درست است.

در اينجا پسنديده است كه كلمات حكيم ارجمند و طبيب عالى‏ مقام، مرحوم سيد محمد حسين عقيلى خراسانى، در پايان اين بحث نقل شود و از رسايى كلام ايشان در پى بردن او به اين حقيقت مدد جوييم:

«در بدن، همه قوا دايم در كار خودند كه «لا يعصون اللّه ما أمرهم و يفعلون ما يؤمرون» و لكن مقهور تحت طبيعت‏ اند؛ چنانچه طبيعت مقهور تحت امر نفس و نفس تحت عقل و عقل به امر فاعل و قاهر مطلق- جل شأنه و عزّ سلطانه-».[25]

او در جاى ديگر مى‏ گويد:

«طبيعت مدبره بدن، نايب مناب نفس حيوانيه و نفس حيوانيه، نايب نفس ناطقه».[26]

و نيز مى‏ گويد:

«طبيعت، خليفه نفس و عقل است در عالم اجسام و حفظ تدبير بدن به آن مفوّض است»[27].

شيوه عمل طبيعت‏

حتما اتفاق افتاده است كه غذاى فاسدى خورده باشيد و پس از مدتى دچار قى و يا اسهال شده ‏ايد. اين همان طبيعت مدبره بدن است كه پس از اينكه غذاى فاسد وارد معده شما شد و معده از هضم آن عاجز ماند؛ آن را به قى و يا اسهال دفع كرده است.

در حقيقت معده شما، يك ديگ آشپزى يا يك چرخ گوشت برقى نيست كه هرچه در آن ريختند نرم كند و تحويل دهد، بلكه يك ماشين هوشمند است، كه مى ‏تواند آنچه براى بدن مضر است را تشخيص دهد و دفع كند. پس قى و اسهال يكى از شيوه ‏هاى طبيعت مدبره بدن است.

كلا هر روشى است كه مكانيسم طبيعى بدن براى دفع بيمارى خودبه‏ خود انجام مى‏ دهد از طبيعت مدبره بدن سرمى‏ زند.

طبيعت مدبره بدن از شيوه ‏هاى مختلفى جهت دفع مرض و ايجاد صحّت استفاده مى ‏كند. از آن جمله مى ‏توان به تعريق، اسهال، قى، خواب، بيدارى، رعاف (خون ‏دماغ)، ادرار، بى‏ ميلى به غذا، تب، سرفه، زكام، دملهاى پوستى، احتلام در خواب، اختلاج (پرش اعضاء)، سكسكه، عطسه و خميازه اشاره كرد.

تدبير بدن توسط طبيعت، به طور كلى حول دو محور است: از جهتى طبيعت تمام تلاش خود را مبذول مى‏ كند تا حفظ صحّت بدن و تركيب آن را برقرار سازد و اركان و

اخلاط و اعضاء و ارواح و قوا و افعال آن را به شكل طبيعى جارى كند و حافظ آنها باشد.

از جهت ديگر، طبيعت مى ‏كوشد تا مضرّات را از بدن دفع كند و بيماريها را از آن دور كند و فضولات بدنى را تصفيه كند. امّا هركدام از اين اهداف، بر اساس قوانين خاص و عملكردهايى ويژه صورت مى‏ گيرد و لذا اين بخش را در دو فصل عرضه مى ‏داريم: فصل اوّل به تبيين قوانين كلّى عملكرد طبيعت در جهت اهداف مذكوره مى ‏پردازد و فصل دوّم، به برخى روشهاى جزئيه طبيعت در حفظ صحّت تن و دفع بيمارى اشاره مى‏ كند.[28]

[1] . شرح مصطلحات فلسفى، صص 94- 95. و كشاف اصطلاحات الفنون، ذيل« الطبيعة». و دهخدا، ذيل طبيعت.

طبيعت عبارت است از نيروى پراكنده در اجسام كه هر موجودى مى ‏تواند توسط آن به كمال طبيعى خود برسد. اين معنى طبيعت، اصلى است كه تمام معانى فلسفى كه اين لفظ دال بر آنهاست، بدان بازمى‏ گردد.

1- از جمله اين معانى سخن ابن سيناست كه گفته است:« طبيعت مبدأ اول است براى هر تغيير ذاتى و هر ثبات ذاتى»( رساله حدود) مثلا سنگ به موجب جسميت خود مايل به پايين نيست بلكه به جهت ديگرى زايد بر جسميّت. اين معنى مبدأ اين نوع حركت است و اين همان است كه عنوان طبيعت بر آن اطلاق مى ‏شود. مى‏ گويند طبيعت سنگ ميل به پايين است و طبيعت آتش ميل به بالا.

2- از اين معانى است اينكه گفته ‏اند: طبيعت شى‏ء ماهيت شى‏ء است. و آن عبارت است از مجموع خواص نوعى كه موجب تمايز شى‏ء از اشياء ديگر است. مثل طبيعت حيات، طبيعت نفس، طبيعت فرد و جامعه. پس طبيعت شى‏ء عبارت است از راز رشد و تغير و حركت آن. گفته ‏اند طبيعت نوعى مجموع صفاتى است كه موجب تمايز نوع مى ‏شود.

و اين برخلاف طبائع بسيطه است كه اجسام از آنها تركيب مى ‏شود. طبائع بسيطه نزد بيكن و دكارت عبارت است از عناصر اوليه غير قابل تجزيه.

3- از اين معانى است اينكه گفته‏ اند: طبيعت عبارت از صفات فطريى است كه موجب تمايز انسان است. طبيعت به اين معنى در مقابل صفات اكتسابى است. گفته ‏اند: طبيعت انسان عاقل بودن اوست كه عبارت است از مجموع وظايف فطرى عقلى. و نيز گفته‏ اند: طبيعت انسان حساس بودن اوست، كه مقصود انگيزه ‏هاى غريزى است. در سخن دكارت كه گفته است:« در تمام آنچه طبيعت به من آموخت، چيزى از حقيقت وجود دارد.» اشاره به وظايف عقلى است نه وظايف حسى. بنابراين طبيعت در نظر او عبارت است از عقل و نور طبيعى كه حق را از باطل و صحيح را از فاسد تميز مى‏ دهد.

4- پيروان اصالت وجود انسانى( اگزيستانسياليست‏ها) لفظ طبيعت را به معنى صفات مستقل از اراده آزاد كه وجه تمايز انسان است به كار مى ‏برند. اگر انسان آزاد باشد و آزادى او عين ذات او باشد. لازم مى ‏آيد كه انسان نيازمند طبيعت نباشد. اين سخن، چنان‏كه ملاحظه مى ‏شود، خالى از ابهام نيست زيرا قوام آزادى انسان به اين است كه قدرت برگزيدن طبيعت موافق خود را داشته باشد.

5- لفظ طبيعت به نظام يا قوانين حاكم بر پديدارهاى جهان مادى اطلاق مى ‏شود و در نظر ارسطو در مقابل تصادف و اتفاق قرار دارد. و اگر چنانچه گفته‏ اند، طبيعت كار عبث نكند، مى ‏توان به عنوان چيزى كه متصف به علم است از آن سخن گفت. مثلا مى ‏توان گفت: طبيعت تمام حيوانات را زير نظر دارد و با اشتياق توازن بين تمام پديدارها را حفظ مى ‏كند؛ و يا مى ‏توان گفت: طبيعت مى ‏داند كه بهتر است كربن و ازوت را به اكسيژن بيفزايد. طبيعت به اين معنى گويى شخص عاقلى است كه ذاتا عمل مى‏ كند و براى هر فعل طبيعى غايتى است.

علاوه بر اين وقتى لفظ طبيعت را به تمام آنچه در جهان موجود است، اطلاق مى ‏كنيم، بايد اين معنى را توضيح دهيم كه فرق است بين قول به خلق عالم و قول به قدم آن.

اگر قائل به خلق عالم باشيم، لازم مى ‏آيد كه طبيعت زير فرمان خالق متعال باشد؛ و اگر قائل به قدم عالم باشيم، مى ‏توان طبيعت را همچون امرى قائم به خود تلقى كرد.

بنابراين طبيعت عبارت است از مجموع موجودات در زمين و آسمان كه تابع نظم متنوعى هستند؛ و طبيعت به اين معنى مترادف جهان يا هستى و مقابل انسان است.

6- لفظ طبيعت به اشيايى اطلاق مى‏ شود كه حدوث آنها مطابق جريان عادت است و طبيعت به اين معنى در مقابل امور خارق العاده است.

7- طبيعت در اصطلاح پزشكان قديم عبارت است از مزاج، حرارت غريزى، هيأت اعضاى بدن، حركات و نفس نباتى.

8- يكى از معانى طبيعت در فلسفه جديد عبارت است از اطلاق آن بر اصل اساسى هر حكم ارزشى. به طورى كه قوانين طبيعى، بر اساس اين معنى، قوانينى است آرمانى و كامل و يا صور عقليى است كه مبادى اخلاق و قانون‏گذارى از آن استنباط مى ‏شود. مانند حق طبيعى كه اصلى است كه معقوليت قوانين موضوعه از آن به دست مى‏ آيد. داولباخ(D’olbach ) گويد:« اى طبيعت تو بر تمام موجودات حاكمى؛ بنابراين دختران تو، يعنى فضيلت، عقل و حقيقت تنها فرشتگان هميشگى مورد پرستش ما هستند.» روسو گويد: از امور خلاف طبيعت اين است كه بزرگ خانواده به دستورات كودك اعتنا كند و دانا تابع نادان باشد. معنى اين سخن اين است كه طبيعت در نظر اين دو فيلسوف اصل موجه اخلاق است.

9- چون عادت بعضى دانشمندان اين است كه اشياء را توسط اضداد آنها تعريف كنند، در اينجا مى ‏توانيم بعضى از اضداد طبيعت را بيان كنيم: طبيعت ضد تمدن است. زيرا انسان طبيعى كه‏[ سرشت او] بر اساس فطرت است، ضد انسان متمدن متصف به علم است. طبيعت ضد هنر و صناعت است؛ زيرا زيبايى طبيعى كه دست انسان بدان نمى ‏رسد، در مقابل زيبايى هنرى است كه بيان‏ كننده عواطف و رؤياهاى هنرمند است. طبيعت ضد وحى است؛ زيرا طبيعت انسان واقعى ضد طبيعت آرمانيى است كه وحى الهى مى ‏خواهد بدان دست يابد. اولى فطرى و دومى اكتسابى است. و بالاخره طبيعت ضد نعمت الهى است. زيرا صفات ذاتى كه وجه تمايز انسان است، غير از صفات قدسيه است كه نعمت خداوندى به انسان ارزانى مى ‏دارد.

10- حال طبيعى نزد روسو عبارت است از حال خيالى پيش از تمدن و زندگى اجتماعى منظم.

11- فلسفه طبيعت فلسفه‏ اى است كه درباره ماده و احوال آن بحث مى ‏كند. اين فلسفه در قرن نوزدهم، نزد بعضى از فيلسوفان آلمان، مخصوصا شلينگ و هگل، يكى از اقسام فلسفه محسوب مى ‏شود. و نيز فلسفه طبيعت عبارت است از قول به ضرورت گردآورى طبائع عام و قوانين كلى، كه در يك نظام واحد كلى شامل تمام طبيعت باشد.

12- نظريه طبيعت واحد(Monophsisme ) عبارت است از قول به اينكه حضرت عيسى داراى يك طبيعت واحد است.

13- طبيعت طابع و طبيعت مطبوع دو اصطلاح فلسفى مدرسى است كه بعد از ترجمه آثار ابن رشد به زبان لاتين در اروپا رايج شد. مثلا طبيعت طابع در فلسفه اسپينوزا عبارت است از جوهر نامتناهى كه همان خداست، از اين جهت كه او اساس هر چيزى و مبدأ هر عملى است و طبيعت مطبوع عبارت است از مجموع احوال و اعراض جوهر يعنى مجموع موجودات و قوانين كه امورى است غير متناهى.

14- نظام طبيعت عبارت است از مجموعه قوانينى كه ظواهر اشياء ادراك ‏شدنى را تفسير مى‏كند؛ و يا عبارت است از جريان يافتن حوادث مطابق قوانين معين.

[2] . شفاء، بخش طبيعيّات، ج 1، ص 34.

[3] . اسفار أربعه، ج 5، ص 249.

[4] . نظر متفكران اسلامى درباره طبيعت، ص 289 به نقل از فن سماع.

[5] . بحر الجواهر، ذيل عنوان« الطبيعة».

[6] . نقل از تعليقه كتاب« جالينوس الى غلوقن»، ص 2- 8.

[7] . مفتاح الطب، ابن هندو، ص 223. البته ملك خوانده شدن طبيعت بنا بر نظر برخى نادرست است. دروس معرفت نفس، ص؟؟؟

[8] .« إن الطبيعة هى الشافية للأمراض، إنّما يريد بذلك القوة المدبّرة للبدن» جالينوس الى اغلوقن، ص 7.

[9] .« الطبيعة اكبر الاطباء» رازى، الفصول، بند 365، ص 119.

[10] .« الفاعل للصحة و هو الطبيعة» ابو الفرج عبد اللّه بن الطبيب، تفسير حيلة البر.

[11] . خلاصة الحكمة، كامپيوترى، ص 526.

[12] . خلاصة الحكمة، ص 33.

[13] . مفرّح القلوب، چاپ سنگى، ص 3.

[14] . فلاسفه، تحقق يك شى‏ء در خارج را منوط به تحقق چهار امر مى ‏دانند: ماده، صورت، فاعل و غايت. و از اين چهار امر به عنوان چهار علت وجودى شى‏ء ياد مى ‏كنند كه توضيحات مفصّلى دارد و جهت ملال ‏آور بودن آنها در اين مقام، به ذكر مثالى كه ايشان جهت تفهيم مقصود خود ارائه مى ‏كنند بسنده مى ‏شود: هرگاه فردى بخواهد خانه ‏اى بسازد، آن مصالحى كه جهت ساختن خانه به كار مى ‏برد، ماده است و آن نقشه ‏اى را كه خانه را بر اساس آن مى‏ سازد، صورت و آن سازنده را فاعل و آن هدفى كه سازنده دارد كه از اين خانه چه بهره‏ اى ببرد، غايت مى ‏نامند.

[15] . همان.

[16] . همان.

[17] . بحر الجواهر، ذيل عنوان« طبيعت».

[18] . نظر متفكران اسلامى درباره طبيعت، ص 84 به نقل از رسائل اخوان الصفاء.

[19] . اسفار اربعه، ج 8، ص 51.

[20] . همان، ج 8، ص 69.

[21] . همان، ج 3، ص 316.

[22] . همان، ج 3، ص 332.

[23] . رسائل ابن رشد، ص 165.

[24] . دروس معرفت نفس: درس 26.

[25] . خلاصة الحكمة، چاپ سنگى، ص 219.

[26] . همان، ص 99.

[27] . همان، ص 409.

[28] ناظم، اسماعيل، طب و طبيعت، 1جلد، دانشگاه علوم پزشكى ايران – تهران، چاپ: اول، 1387 ه.ش

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا