حکمت منقسم شود
بدو قسم: یکى علم، و دیگر عمل.
علم تصور حقایق موجودات بود، و تصدیق بأحکام- و لواحق آن- چنانکه فى نفس الامر باشد، بقدر قوت انسانى.
[ (و)] عمل ممارست حرکات و مزاولت صناعات- از جهت اخراج آنچه در حیز قوت باشد- بحد فعل، بشرط آنکه مؤدى بود از نقصان بکمال- بر حسب طاقت بشرى، و هر که این دو معنى درو حاصل شود، حکیمى کامل- و انسانى فاضل بود، [ (و)] مرتبه او بلندترین مراتب نوع انسان باشد، چنانکه فرموده است عز من قائل: یُؤْتِی الْحِکْمَهَ مَنْ یَشاءُ چون علم حکمت دانستن همه چیزهاست.
وَ مَنْ یُؤْتَ الْحِکْمَهَ فَقَدْ أُوتِیَ خَیْراً کَثِیراً.
چنانکه هست، پس باعتبار انقسام موجودات منقسم شود بحسب آن انقسام. و موجودات دو قسماند: یکى آنچه وجود آن موقوف بر حرکات ارادى اشخاص بشرى نباشد، [ (و)] دوم آنچه وجود آن منوط بتصرف و تدبیر این جماعت بود، پس علم بموجودات نیز دو قسم بود:
یکى علم بقسم اول- و آن را حکمت نظرى خوانند،- و دیگر علم بقسم دوم- و آن را حکمت نظرى خوانند،- و دیگر علم بقسم دوم- و آن را حکمت عملى خوانند. و حکمت نظرى منقسم شود بدو قسم:
یکى علم بآنچه مخالطت ماده شرط وجود او نبود، چون: الله تبارک و تعالى، و عقول و نفوس، و وحدت، و کثرت، و امثال ایشان- از امور عامه. و دیگر علم بآنچه تا مخالط ماده نبود موجود نتواند بود، و این قسم آخر باز بدو قسم شود: یکى اینک «اعتبار» مخالطت ماده شرط نبود در تعقل- و تصور آن، چون زوج- و فرد، و مربع- مثلث- و کره- و دایره، و امثال آن. و دوم آنچه باعتبار مخالطت ماده معلوم باشد، چون معادن- و نبات- و حیوان.- پس ازین روى حکمت نظرى بسه قسم شود: اول را علم ما بعد الطبیعه خوانند. (و) دوم را علم اوسط و سوم را علم اسفل. و هر یکى ازین علوم: مشتمل بود بر چند جزو- کى بعضى از آن بمثابت اصول باشند. و بعضى بمنزلت فروع.
اما اصول علم اول دو فن بود یکى معرفت آله سبحانه [و تعالى] و مقربان حضرت او- که بفرمان او عز و علا مبادى- و اسباب دیگر موجودات شدهاند، چون: عقول- و نفوس- و احکام افعال ایشان. و آن را علم الهى خوانند.
[و] دوم معرفت امور کلى- که احوال موجودات باشند از آن روى که موجودند چون: وحدت- و کثرت، و وجوب- و امکان، و حدوث- و قدم، و غیر آن. و آن را فلسفه اولى خوانند. و فروع آن چند نوع بود، چون: معرفت نبوت، و امامت، و احوال معاد، و آنچه بدان ماند، و اما اصول علم ریاضى چهار نوع بود: اول معرفت مقادیر- و احکام لواحق آن،- و آن را علم هندسه خوانند.
و دوم معرفت اعداد- و خواص آن، و آن را علم عدد خوانند. و سوم معرفت اختلاف اوضاعى اجرام علوى بنسبت با یکدیگر. و با اجرام سفلى، و مقادیر حرکات، و اجرام و ابعاد ایشان- و آن را علم هیأت- و علم نجوم خوانند. و احکام نجوم خارج افتد ازین نوع. و چهارم معرفت نسب مؤلفه- و احوال آن، و آن را علم تألیف خوانند. و چون در آوازها بکار دارند- باعتبار تناسب با یکدیگر- و کمیت زمان سکنات که در میان آوازها افتد [آن را] علم موسیقى خوانند.
و فروع «علم» ریاضى چند نوع بود، چون: علم مناظر- و مرایا، و علم جبر و مقابله و علم جر اثقال و علم مساحت- و غیر آن چون: علم جمع- و تفریق.
بهندى و علم حیل چون: صندوق ساعت و امثال آن. و علم اگر متحرکه [و علم تقاویم و علم نقل میاه، و اما اصول علم هشت صنف بود:
اوزان]- و موازین و علم زیجات- و اول معرفت مبادى متغیرات، چون:
زمان- و مکان، و حرکت- و سکون، و نهایت و لا نهایت،- و غیر آن. و آن را سماع طبیعى گویند. و دوم معرفت اجسام بسیطه و مرکبه، و احکام بسایط علوى و سفلى و آن را سما و عالم گویند.
و سیم معرفت ارکان- و عناصر و تبدل صور بر ماده مشترکه و آن را علم کون و فساد گویند.
و چهارم معرفت اسباب- و علل حدوث حوادث هوائى- و ارضى مانند:
رعد و برق، و صاعقه- و باران- و برف- و زلزله- و آنچه بدان [ماند] و آن را آثار علوى خوانند.
و پنجم معرفت مرکبات- و کیفیت ترکیب آن و آن را علم معادن خوانند. و ششم معرفت اجسام نامیه، و نفوس- و قوى آن، و آن را علم نبات خوانند.
و هفتم معرفت احوال اجسام متحرکه بحرکت ارادى، و مبادى حرکات، و احکام نفوس- و قوى آن و آن را علم حیوان خوانند.
و هشتم معرفت احوال نفس ناطقه (انسانى) و چگونگى تدبیر- و تصرف او در بدن- و غیر بدن، و آن را علم نفس خوانند.
و فروع علم طبیعى نیز بسیار بود مانند: علم طب و علم احکام نجوم و علم فلاحت و غیر آن، چون: علم فراست- که استدلال است از خلق بر خلق، و علم تعبیر و علم کیمیا و علم طلمسات- که عبارتست از تمزیج قوى سماوى، بقوى بعضى اجرام ارضى- تا از آن قوتى حاصل شود- که مبدأ فعلى غریب شود درین عالم. و علم نیرنجات یعنى تمزیج قوى ارضى- بعضى با بعضى- تا از آنجا قوتى با دید آید که ازو فعلى غریب صادر شود.
و اما علم منطق- که حکیم ارسطاطالیس آن را مدون کرده است- و از قوت بفعل آورده، مقصودست بر دانستن کیفیت دانستن چیزها، و طریق اکتساب مجهولات، بس بحقیقت آن علم است- بعلم، و بمنزلت ادات «تحصیل» دیگر علوم را، و او نه قسم است:
قسم اول ایساغوجى- یعنى مدخل منطق مشتمل بر اقسام الفاظ- و کلیات خمسه مفرده: جنس، و نوع، و فصل، و خاصه، و عرض عام.
قسم دوم قاطیغوریاس- یعنى
مقولات عشر.
قسم سوم باریرمینیاس- یعنى عبارت- مشتمل بر ابحاث قضایا.
قسم چهارم- قیاس.
قسم پنجم- برهان- و حد با آن یاد کنند.
قسم ششم- جدل.
قسم هفتم- مغالطه.
قسم هشتم- خطابت.
قسم نهم- شعر.
و سبب انحصار اقسام در نه آن است- که چون قیاسانى که بآن استعلام مجهولات توان کرد، در پنج قسم منحصر بود- که آن را صناعات خمسه گویند، اعنى: برهان و جدل و خطابت و شعر و مغالطه.- چه قیاس: یا مفید تصدیق بود یا مفید تخییل، و تصدیق: یا جازم باشد- یا غیر جازم- و جازم: یا اعتبار مطابقه او کنند مر نفس امر را- یا نه،- و آنچه اعتبار مطابقه کنند: یا مطابق باشد، یا نه، پس قیاس کى مفید تصدیق جازم مطابق باشد کى درو اعتبار مطابقه خارج نکنند- بل اعتبار عموم اعتراف بآن کنند جدل باشد- اگر چنین باشد، و الا آن را شغب خوانند- و اگر مفید تصدیق جازم غیر مطابق باشد سفسطه بود، و او با شغب هر دو از قسم مغالطه اند.
– و اگر مفید تصدیق غیر جازم باشد خطابت بود. و اگر مفید تخییل باشد دون التصدیق، شعر بود.
و بوجهى دیگر- اقاویلى که بآن توصل کنند بتصحیح رایى، یا تحقیق مطلوبى یا همه صادق و یقینى باشند- چنانکه در آن هیچ شبهت نباشد، یا همه کاذب و مشکوک، یا بعضى صادق- و بعضى کاذب، و این قسم بسه قسم مىشود- بجهت آنکه: یا صادق بیش از کاذب باشد، یا کاذب بیش از صادق، یا هر دو متساوى باشند. پس آنکه همه صادق باشد قیاس برهانى بود، و آنکه غالب- الصدق «باشد» جدلى «بود» و آنکه متساوى الصدق و الکذب باشد خطابى بود، و آنکه غالب الکذب باشد مغالطى بود، و آنکه همه کاذب باشد شعرى بود.
و بر اذکیا پوشیده نباشد که: این تقسیم ثانى چندان نیست، پس چون انواع قیاس درین پنج منحصر بود و مباحث قیاس بعضى مشترک بود میان انواع خمسه، و بعضى مخصوص بهر یکى، قیاس مطلق را بابى مفرد ساختند، و ابحاث مشترکه بین الخمسه را در آن یاد کردند.
پس ابواب قیاس شش شد.
و چون اقاویل قیاسى ترکب آن «از» کمتر از دو مقدمه ممکن نبود و ترکب مقدمات «از» کمتر از دو مفرد ممکن نه، دو باب دیگر برین شش زیادت کردند «و» در یکى از آن بحث کنند از معانى مفرده، و در یکى از قضایا، پس ابواب منطق هشت شد، و این ترتیب ارسطاطالیس- است.
و فرفویوس- که از متابعان او بود، بحث الفاظ- و کلیات خمسه- که ارسطو در باب معانى مفرده آورده بود یعنى مقولات جدا کرد، و در بابى مفرد آورد- و آن را «ا» یساغوجى نام کرد، و این افراز بغایت نیکو کرد،- چه کلیات خمسه- و دلالات الفاظ، در ذهن توانند
بود،- و مقولات عشر طبایع موجودات خارجىاند، پس افراز ایشان از یکدیگر بهتر از فرج ایشان (است). بهم و ازین جهت ابواب منطق نه آمد- اینست تمامى اقسام حکمت نظرى.
و اما حکمت عملى- و آن دانستن مصالح حرکات ارادى- و افعال صناعى نوع انسانى بود بر وجهى که مؤدى بود نظام احوال معاش- و معاد ایشان و مقتضى رسیدن بکمالى- که متوجه اند سوى آن، هم منقسم (مى) شود بدو قسم:
یکى آنچه راجعى بود بهر نفسى بانفراد.
و دیگر آنچه راجع بود با جماعتى بمشارکت.- و قسم دوم نیز بدو قسم شود:
یکى آنچه راجع بود با جماعتى- که میان ایشان مشارکت بود در منزل- و خانه.
و دوم آنچه راجع بود باجتماعى- که میان ایشان مشارکت بود در شهر- و ولایت- بل اقلیم- و مملکت، پس حکمت عملى نیز سه قسم بود: اول را تهذیب اخلاق خوانند. و دوم را تدبیر منازل.
و سیم را سیاست مدن.
و فایده حکمت خلقى آنست که فضایل را بشناسد و کیفیت اقتناء آن، تا زکاء نفس بآن حاصل شود، و رذائل بدانند- و کیفیت توقى از آن تا نفس از آن پاک شود.
و فایده حکمت منزلى آنست- که بدانند مشارکتى کى واجب بود- که منتظم شود مصلحت منزلى- که تمام شود باشد میان اصل یک منزل- تا باو (بزوجى- و زوجه، و والدى و مولودى، و مالکى- و مملوکى).
و فایده حکمت مدنى آنست- که بدانند کیفیت مشارکتى- که میان اصناف- و اشخاص ایشان واقع شود تا تعاون یکدیگر کنند بر مصالح با بدان، و بقاء نوع انسان و بدان بعضى حکمت مدنى را بدو قسم کرده اند:
یکى آنچه تعلق بملک دارد،- و آن را علم سیاست خوانند.- و دوم آنچه تعلق بنبوت و شریعت دارد،- و آن را علم نوامیس خوانند. و از این جهت.
بعضى اقسام حکمت عملى چهار نهاده اند، و این مناقض آن نیست که سه نهاده بسبب دخول دو قسم از این در تحت یک قسم از آن و همچنین بعضى اقسام حکمت نظرى چهار نهاده اند- بحسب انقسام معلومات،- چه معلوم: یا مفتقر بود بمقارنه ماده جسمانى- در وجود عینى- یا نه، و اول اگر متجرد نشود از ماده در ذهن طبیعى باشد- و الا ریاضى بود. و دوم اگر مقارن ماده نشود البته، چون: ذات حق تعالى و عقول، و نفوس، الهى باشد. و الا علم کلى و فلسفه اولى- چون علم بهویت، و وحدت و کثرت، و علت- و معلول، و امثال آن- از آنها- که بارى عارض مجردات مى شوند- و بارى عارض اجسام، و لکن بعرض- نه بذات، چه اگر بذات مفتتر بودى بماده جسمى- از آن منفک نشدى، و مجردات را بآن وصف نشایستى کرد. و منافاه میان این دو تقسیم نیست- چنانکه دانستى.
و بباید دانست- که- مبادى مصالح اعمال- و محاسن افعال نوع بشرکى مقتضى نظام امور- و احوال ایشان بود در اصل: یا طبع باشد- یا وضع.
اما آنچه مبدأ آن طبع بود آنست- که تفاصیل آن مقتضاء عقول اهل بصارت- و تجارب ارباب کیاست بود، باختلاف ادوار- و تقلب سیر و آثار، مختلف- و متبدل نشود، و آن اقسام حکمت عملى است- که یاد کرده اند.
و اما آنچه مبدأ آن وضع بود اگر سبب وضع اتفاق راى جماعتى بود بر آن آن را آداب- و رسوم خوانند. و اگر «سبب» اقتضاء راى بزرگى بود مانند بیغامبرى- یا امامى آن را نوامیس الهى خوانند. و آن نیز سه صنف باشد: یکى آنچه راجع با هر نفسى بود بانفراد- مانند: عبادات- و احکام آن- و دوم آنچه راجع با اهل منازل بود بمشارکت- مانند: مناکحات- و دیگر معاملات. و سیم آنچه راجع با اهل شهرها- و اقلیمها بود مانند: حدود و سیاسات و این علم را علم فقه خوانند و چون مبدأ این جنس اعمال وضع است، بتقلب احوال- و تغلب رجال و تطاول روزگار- و تفاوت ادوار و تبدل ملل- و دول، در بدل افتد.
و این باب- از روى تفصیل خارج افتد از اقسام حکمت،- چه نظر حکیم مقصور است بر تتبع قضایاء عقول، و تفحص از کلیات امور،- که زوال- و انتقال بدان متطرق نشود، و باندراس ملل- و انصرام دول، مندرس- و متبدل نگردد، و از روى اجمال داخل مسائل حکمت عملى باشد. و بدان که امهات علوم حکمت این شش قسم است. سه نظرى- و سه عملى و هر عملى جزوى- منتسب باشد بیکى از اینها.
و علم منطق از فروع علم الهى باشد- از آن روى- که نظر او در معانى کلى است- مجرد از ماده.
و بعضى منطق را در اصل قسمت در مى آورند برین وجه- که علم: یا آلت ما سواه من العلوم باشد، یا نه.- اگر باشد منطق بود، و الا نظرى- یا عملى- بر آن وجه که از بیش گرفت.
و بعضى برین وجه در مى آورند- که معقولات اولى که صور ماهیات موجودات خارجى اند- و احکام بر آن،- چون در ذهن حاضر شوند- ایشان را عوارضى لاحق میشود «که» آن را معقولات ثوانى خوانند- از آن جهت که در درجه دوم مى افتد از تعقل. و این معقولات ثوانى منقسم مى شود بدو قسم: یکى عوارضى که عارض معقولات اولى مى شوند از آن روى که متألف شوند بتألیفاتى که مفید باشد «در عبارت- چون: فاعلیت و و مفعولیت، و ظرفیت، و اضافت، و حال و تمیز،- و امثال آن.
و دیگر عوارضى که عارض معقولات اولى مى شوند از آن روى که متألف شوند بتألیفاتى که مفید باشند» در اکتساب مجهول از معلوم- چون: محمول- و موضوع، و کلى- و جزوى و قیاس- و نتیجه، و امثال آن. بس علمى که مبحوث فیه از آن قسم دوم بود ازین معقولات ثوانى- منطق است مطلقا- من غیر نظر الى شىء من اللغات و ازین جهت از حکمت باشد- چه نسبت او با جمیع لغات، و
ازمنه- و امکنه و ملل- و نحل یکیست، و علمى که مبحوث فیه از آن قسم اول بود از معقولات ثوانى نحو است، و او را بوجهى مىتوان گرفت که از حکمت باشد، و بوجهى مى توان گرفت که نباشد،- چه اگر اعتبار نحو از آن روى کنند کى درو مراعات نسب مختلفه کنند میان اجزاء متألفه- در جمل مفیده- بىآنکه التفات کنند بأواخر مفردات آن- که مختلف شد بعامل یا نشد،- ازین جهت نسبت او با تمامى لغات- نسبت واحده باشد و او از حکمت بود، [و] و قریب المرتبه من المنطق.- و اگر اعتبار او بالتفات- باختلاف، اواخر کلمات معربه او کنند- در درج- و این اختلاف نباشد- الا آنکه او را مضاف با لغت گیرند، پس نسبت او با جمیع لغات یکى نباشد و نه او از حکمت،- چنانکه تصریف- که از آن هر لغتى- بوجهى دیگرست لا جرم از حکمت نیست. اینست اقسام علوم حکمى بر وجه اقتصار.
و اما تقسیم علوم دینى بر همین سیاقت- اول بدان که علوم مطلقا بر سه قسم است:
اول آنکه بعقل توان دانستن و بنقل نتوان دانستن،- و این قسم را علوم عقلى خوانند.
قسم دوم آنکه بنقل توان دانستن و بعقل نتوان دانستن، و این قسم را علم نقلى خوانند.
قسم سوم آنکه هم بعقل توان دانستن و هم بنقل، و بسبب ترکب این قسم از عقل و نقل- و تقدم عقل بر نقل، این قسم [را] نیز از قسم عقلى مىگیرند. و ضابط درین سه قسم آنست- که هر چیزى که صحت- نبوت پیغمبر علیه السلم بر آن موقف باشد آن را جز بعقل- و برهان عقلى، معلوم نتوان کرد- چنانکه: وجود بارى تعالى، و اثبات علم- و قدرت او، و امثال این،- چه هر چه چنین باشد بقول رسول ثابت نتوان کرد، زیرا کى قول نبى گاهى حجت باشد- که معلوم شود او صادق است، و صدق او وقتى معلوم گردد- که نبوت او معلوم شود، و نبوت او وقتى معلوم شود- که معلوم باشد که خدائى هست- عالم- قادر، پس چنین مسائل اگر بقول او اثبات کنیم دور لازم شود، و آن محالست- پس اثبات چنین مسائل جز ببرهان عقلى ممکن نگردد. و هر چیز که جایز بود عقلا که باشد- و نباشد چون: حس بدان محیط نگردد، و عقل را بر اثبات یا نفى او دلیلى نیست، چه تقدیر آنست که هر دو طرف بنسبت با او متساوى است.
اثبات آن جز بدلیل نقلى نتوان کرد، چون اثبات وجوب عبادات، و اقسام موجودات:
از عرش، و کرسى و مقادیر ثواب عبادات و عقاب معاصى، و امثال این. و هر چیز کى مغایر این دو قسم بود- آن را هم بدلیل عقلى- و هم بدلیل نقلى اثبات توان کردن چون: وحدانیت حق عز و علا، زیرا کى صحت نبوت بر وحدانیت صانع موقوف نیست، پس اثبات این مسأله بقول رسول علیه السلام توان کرد، و عقل جائز نمى دارد وحدانیت صانع، و عدم وحدانیتش، بلکه عقل حکم مى کند که وحدانیت صانع واجبست، و کثرت عددش ممتنع. پس مسأله وحدت صانع و امثال
آن- اعنى از آنها که [نه] نبوت بر آن موقوف باشد و نه عقل در آن متردد، هم بعقل- و هم بنقل اثبات توان کرد. و چون این مقدمه معلوم شد گوئیم: هر چه آن را بدلایل عقلى اثبات توان کرد [خواه بنقل نیز اثبات توان کرد] (و) خواه نه (آن را علم اصول دین گویند و هر چیز که جز بدلیل سمعى اثبات نتوان کرد آن را علم) فروع دین خوانند.- و علم اصول چهار قسم است:
[اول]- در معرفت ذات آفریدگار، بدانک تمامیت موجودات در وجود محتاج اواند- چه غیر او واجب الوجود نیست [و] باقى ممکن الوجوداند، و ممکن در وجود بواجب محتاج شود.
قسم دوم- در (معرفت) صفات او، و آن دو نوع است: نوع اول صفات تنزیه و آن را صفات جلال گویند. چنانک حق را بدان بشناسند- کى او منزه است از آنچه محدث [باشد] یا ممکن، یا جوهر، یا عرض، یا متحیز، با حال در محل، یا متکیف- یا شبیه بچیزى.- لَیْسَ کَمِثْلِهِ شَیْءٌ وَ هُوَ السَّمِیعُ الْبَصِیرُ. نوع دوم:
صفات کمال و آن را صفات اکرام خوانند (چنانکه فرمود) تَبارَکَ اسْمُ رَبِّکَ ذِی الْجَلالِ وَ الْإِکْرامِ.- و آن صفاتى باشد که واجب باشد که ذات حق بدان موصوف باشد، و این صفات: حیاه، و علم، و قدرت، و ارادت، و سمع، و بصر، و کلام، و رحمت، و کرم، مغفرت است- که در قرآن مجید، و اخبار نبوى آمده است.
قسم سوم- معرفت افعال- و احوال او، و دقایق مصنوعات، و رقایق مبدعات.
و بدانک هر کس که وقوف و اطلاع او بر دقایق اسرار مخلوقات بیشتر بود، علم او بکمال قدرت- و حکمت او بیشتر بود- و کاملتر باشد، و هر که در عجایب- و غرایب، و بدایع صناعى مخلوقات: از آسمان- و زمین، و عرش و کرسى، و طبقات افلاک- و اجرام ثوابت و سیارات، و لطایف موالید سه گانه: از معادن- و نبات- و حیوان، بیشتر نظر کند، وقوف او بدانها بیشتر بود، و همچنین علم او بکمال قدرت و حکمت او بیشتر [و] چون این معلوم شد گوئیم:
تأمل باید کرد در برگ درخت مثلا- که در هر یکى: خواه کوچک و خواه بزرگ- رگى رفته باشد از اول برگ تا آخر برگ، و از آن یک رگ شاخها متفرع شده- در یمین- و یسار، و از هر فرعى فرعها متفرع شده هر فرعى از اصل خود کوچکتر- تا بجائى رسد که آن فر [و] ع در چشم نیاید از باریکى و کوچکى. و حکمت در آن رگها آنست که غذا زین- درخت بر بالا میرود و بشاخهاء درخت منقسم مى شود- از شاخ بشاخ، آنگه ببرگها برسد- و در آن رگها در شود، و در آن برگ شایع گردد- چنانکه هر جزوى از اجزاء برگ- بقدر مصلحت و اندازه حاجت- غذاء خود حاصل کند، تا بدان بقا و نماش باشد ذلِکَ تَقْدِیرُ الْعَزِیزِ الْعَلِیمِ و جون در یک برگ چندین حکمت و صنعت است، ازینجا قیاس توان کرد که در باقى مخلوقات از آسمان- و زمین و ما بینهما: من المعادن و النبات- و الحیوان باشد.
و الانسان، چه حکمتهاء بدیع گوناگون باشد.
یک دیدگاه
سبحان الله .قدرتی خدا حقیقتا دست مریزاد .خدا قوت .خداوند به علمتون برکت ارزانی بدارد خدا شما ر برای این مردم و این کشور حفظ نماید که علمایی مثل شما خدا میداند که ستون هایی هستند که خدا بحرمت علمشان به همه لطف میفرمایند . ما رو هم از دعای خیرتون محروم نکنید ممنون