روح نفسانی و قوت نفسانیه

advanced divider

روح نفسانی و قوت نفسانیه

قلب باصطلاح دانشمندان تشریح عبارت از قطعه گوشت صنوبرى شکل است که در پهلوى چپ انسان قرار دارد.

در فارسى نامش دل است و در اصطلاح عرفاء و دانشمندان دین و اخلاق عقل و روح و نیروئى است که حیات انسان باوست و گاهى هم مقصود از آن روح بخارى است.

مجلسى ره میفرماید:

براى بعضى در ابتداى امر تنافى بنظر میرسد که چطور قلب پادشاه و هم خانه پادشاه باشد با توجه باین تقسیم مطلب روشن می ‏شود.

قلب داراى معانى بسیارى است از جمله:

گوشت صنوبرى شکل که در پهلوى چپ قرار دارد (دل).

روح حیوانى که از قلب منبعث شده در جمیع بدن سارى میگردد.

نفس ناطقه انسانیه که بگمان حکماء و بعضى از متکلمین مجرد است و تعلقش به بدن اول به بخار لطیفى است که از قلب منبعث می ‏شود.

آن بخار لطیف را در اصطلاح روح بخارى و حیوانى میگویند.

نفس بتوسط این روح حیوانى تعلق بسایر اعضاء و جوارح بدن پیدا میکند.

در هر حال پادشاهى قلب آشکار است زیرا نظام بدن باو تدبیر می ‏شود و روزى بدن که روح بخارى باشد (روح حیوانى) بوسیله او در بدن پخش میگردد.

روح‏ نفسانى

بنا بعقیده حکما وقتى روح حیوانى بدماغ رسید روح‏ نفسانى‏ میگردد و بتوسط اعصاب در سایر بدن سارى می ‏شود

و از اینجا حس و حرکت پدید می آید وقتى بکبد نفوذ کند روح طبیعى می ‏شود پس بتوسط عروق نابته از کبد بسوى جمیع اعضا سرایت میکند و از این سریان‏ تغذیه و تنمیه حاصل می شود.

چنان که پادشاه گاهى از رعیت در قوام ملک خود کمک میگیرد همچنین براى قلب از دماغ و کبد قوت نفسانى و طبیعى بکمک میرود.

مراد از اوصال مفاصل بدن یا چیزهائى است که وسیله اتصال آنها است حرکات مختلفه بدن و جوارح آن بوسیله اوصال میسر می ‏شود.

مقصود از وحى دل اراده و توجه نفس است باعضاء.

قوت نفسانى که قائم بود به روح‏ نفسانى‏ و منشأ آن دماغ بود

 تعداد و تکسر قوى از تعداد و تکسر افعال معلوم می ‏شود

که چون افعال بدنى متعدد و متکثر می ‏باشد دلیل باشد که افعال را که حوادث باشند محال باشد که وجود ایشان بی ‏باعث باشند پس هر فعلى از افعال بدنى را مبدأ باشد که آن قوتى باشد از قوى پس اگر آن فعل طبعى بود

مبدأ آن قوت طبعى باشد و اگر آن فعل نفس باشد مبدأ آن قوتى از قواى نفس بود و همچنین اگر فعل فعل حیوانى بود مبدأ قوت آن قواى حیوانى باشد

«روح حیوانى» و «روح‏ نفسانى‏»، بنا بر رأى افلاطن (کتاب فدروس و کتاب سیاست یا جمهورى(II -V مخصوصاE 435 ,VI) و کتاب تیمائوس و رأى ظاهرا مخالف در فیدون) نفس انسان مرکّب از سه جزء است:

نفس یا روح نباتى

نفس یا روح حیوانى

نفس ناطقه یا روح‏ نفسانى‏؛

جاى نفس نباتى جگر است و جاى نفس حیوانى دلست و جاى نفس ناطقه دماغ است و هر یک از نفسها قوّتهائى دارند و دو نفس نباتى و حیوانى پست‏تر از نفس ناطقه‏ اند که باقى‏[۱] و کاملتر و شریفتر از آنان است.

شیخ‏ الرئیس در این باب گوید:

«قوّتهاى نفسانى جمله آلت یک مبدأ است، و نفس انسانى یک جوهر است، و جمله قوّتها در تحت وى‏اند،

و لیکن درین قول شکّى است و این شک آنست که قوّتهاى نباتى در جسم نبات هست و قوّتى حیوانى و انسانى نیست؛

و قوّتهاى نباتى و حیوانى در حیوان هست و قوّتهاى انسانى نیست

پس معلوم شد از اینجا که هر یکى نفس مفردند و بیکدیگر اتحاد ندارند، و هر سه نفس در حقّ انسان موجود است هر یک در مسکن خاص، چنانکه نفس انسانى تعلق بدماغ دارد و نفس حیوانى تعلق بدل دارد و نفس نباتى تعلق بجگر.

و این رأى افلاطون است، امّا رأى فیلسوف [یعنى ارسطو] چنانست که نفسى که تصرّف میکند در بدن انسان یک ذاتست و یک جوهر و این قوّتها همه آلت وى‏اند و این نفس تعلق اول که دارد بدل دارد و این افعالها بعضى بقوّتهائى کند که در دماغ است و بعضى بقوّتهائى که در جگر است.» (رساله در ماهیت نفس ص ۵۹- ۶۱)

و نیز در باب روح حیوانى و روح نفسانى رش: کتاب دانش رگ (ص ۷- ۸) که شیخ در اینجا چهار روح اصلى (حیوانى و نفسانى و طبیعى و تولید) که میانجیها اند میان نفس و تن ذکر کرده است.

ص ۱۰ س ۵- «و دایم از دل سوى دماغ همی ‏رود»، شیخ در کتاب دانش رگ (ص ۵- ۷) گوید:

«و آفریدگار تن را از اندامها ساخت، و اندامها را از کثافت خلطها … و جان [یعنى روح‏] را نیز از لطیفى این خلطها آفرید

هر جانى را وزنى و آمیزشى دیگر و زایش و پرورش اصل جان اندر دل است و جایگاهش دل و شریانهاست و از دل بمیانجى شریانها باندامهاى دیگر شود

نخست به اندامهاى رئیس شود چون مغز و چون جگر و چون اندامهاى منى، و از آنجا بدیگر اندامها شود و بهر جاى طبع روح دیگر گونه شود تا اندر دل بود بغایت گرمى بود و طبع آتش و لطافت صفرا بر وى غلبه دارد،

پس آن بهره که از وى بمغز شود تا مغز بدوزنده باشد و فعلهاى خویش بکند، سردتر و ترتر شود و اندر آمیزش وى لطافت آبى و بخار بلغم بیشتر افتد …».

«طباع»، این کلمه در اینجا مرادف با طبیعت و طبع استعمال شده‏

[۱] – در کتاب فدروس هر سه نفس باقى شناخته شده است.

و بالجمله روحهاى اصلى چهارند:

یکى‏ روح حیوانى که اندر دل بود، و وى اصل همه روحهاست

و دیگر: روح‏ نفسانى‏- بلفظ پزشکان‏  که اندر مغز بوده

و سیّم: روح طبیعى‏ بلفظ پزشکان  که‏ اندر جگر بود

چهارم: روح تولید- یعنى زایش- که اندر خایه‏ بود.

و این چهار روحها میانجى‏ اند میان نفس بغایت پاکى‏ وتن بغایت کثیفى‏ و قوتهاى نفس چون قوّه حسّ‏ ،- و قوّه جنبش‏ ،- و دیگر قوّتها، بمیانجى‏  روح بهمه اندامها رسد

و علم رگ- که علم نبض‏ خوانند، علم حال روح است،

و علم آب- که علم تفسره خوانند، علم حال خلط هاست؛ و بیشتر دلیل بودن نبض‏ بر حال دل است، زیرا که دل جایگاه (زایش) روح است.

و بیشتر دلیل بودن آب بر حال‏ جگر است، زیرا که جگر جایگاه زایش خلطهاست‏

اصل همه همین قوت حیوانى بود که در هر موضعى از وى اثرى ظاهر می ‏شود

چنانکه در دل قوت حیوانى بود و چون همین روح بدماغ رسد ازو فعل حس و حرکت صادر شود و آن را در آن وقت قوت نفسانى گویند و این اثر در خصوصیت محل بود

اگرچه در ذات این روح این قوت باشد و لیکن بسبب آلتى که آن دماغ و اعصاب بود ظاهر نمی ‏شود و همچنین قوت طبعى بروح حیوانى قائم بود و لیکن بواسطه آلتى که آن کبد و اورده بود ظهور ندارد در دل و چون بجگر رسد اثر آن ظاهر شود بسبب خصوصیت آلت

و اما اطبا می ‏گویند که این ارواح حاصل می ‏شوند بواسطه محل که روح همان روح حیوانى بود و اثر آن استعداد قبول حس و حرکت بود در بدن

پس هرگاه که در دماغ حاصل شود و مزاج دماغى درو پدید آید این مزاج موجب فیضان این قوت بود از نفس یا مبدأ فیاض و همچنین در جگر چون این روح پیدا شود

استعداد فیضان قوت طبعى که تغذیه و تمنیه و تولید مثل بود پدید آید در جگر

و این خلاف را نزد طبیب ازین حیثیت که طبیب است مخرج بجانب خود لازم نیست الا آنکه بداند که این اعضا مبدأ این افعال ‏اند خواه بالذات باشند و خواه که بواسطه قلب بود و این اعضاى که مصدر این قوى باشند آنها را اعضاى رئیسه گویند

و آفت و مضرت این قوى و این اعضا و این افعال بموجب خراب و فساد حال بدن بود و بدن بداین اعضا و این قوى و این افعال حى و قائم و حساس و متحرک به ارادت نتواند بود و ازو تغذیه و تنمیه و تولید مثل نیاید و این هم داند که قول کبیر فلاسفه که ارسطو بود عند التحقیق و تدقیق‏.

– و إلى نَفسانیَّهٍ، و هى الّتى تَنفُذُ من الدِّمَاغِ فی العَصَبِ إلى أقاصِی الأعضاءِ.–

و روح‏نفسانى‏

آن است که به وسیله اعصاب از مغز به دورترین نقاط بدن می ‏رود.

اگر گویند ثابت شده که عصبها به جز عصبه مجوفه چشم همه غیر مجوف‏ اند، پس روح نفسانى چگونه در آن نافذ می ‏شود و به اعضا می ‏رسد و مواد بلغمى چسان در آن تداخل نموده احداث فالج و جز آن می نماید؟

جوابش آن که هر چند عصب جوف ندارد لیکن مسام و مسالک ضیقه دارد و جهت نفوذ روح که جسمى است لطیف همین قدر منفذ کفایت می ‏کند با آنکه روح نافذ نیز قلیل المقدار می ‏باشد در اغلب و اغلب بهر آن گفتیم که روح نافذ در عصبه مجوفه کثیر المقدار است لهذا وى مجوف مخلوق شده تا جسم کثیر در آن تواند گنجید زیرا که تا مکان وسیع نبود جسم کثیر در آن نمی ‏گنجد، اگر چه لطیف باشد.

اما بلغم که از منابت تداخل می کند در اعصاب در غایت رقت و قلت می ‏باشد و آن هم به قهر واقع می ‏شود و ماده مائى به قهر در مسالک ضیقه می ‏تواند درآمد لا محاله.

و چون بعض اعصاب از دماغ رسته و بعضى از نخاع می گویند:

(و ینقسم إلى ما ینبت من الدِماغ) و متورع می ‏شود عصب به سوى آنچه می ‏روید از دماغ‏ (و هی سبعه أزواج) و آن که از دماغ رسته هفت جفت است.

پوشیده نماند که از اعصاب دماغى استفاده حس و حرکت نمی کند مگر اعضا رأس و وجه و احشا چنانچه گفته آید مشروحا.

اما جلد وجه و سائر اعضا غیر سر و رو و غیر احشاى باطنه استفاده حس و حرکت از اعصاب نخاعى می ‏نمایند

قوت نفسانیه‏

که محل آن روح‏ نفسانى‏ است بر دو قسم بود:

یکى قوت تحریک آلات بدنیه و آن را محرکه گویند.

دوم قوت ادراک معقولات و محسوسات ظاهرى و آن را مدرکه گویند.

و قوت محرکه را دو مرتبه است:

یکى باعث بودن بر تحریک در حین تخیل یا توهم مرغوبى یا مهروبى و بدین اعتبارش شوقیه و نزوعیه نامند و باز شوقیه را نسبت به مرغوب و مطلوب شهویه گویند و نسبت به مهروب و مکروب غضبیه خوانند.

دیگرى فاعل بودن مر تحریک آلات را چنانچه متشنج گرداند عضلات را در جذب به مبداء و ارخا نماید در خلاف آن، چنانچه در بیان عضلات گفته شد.

و قوت مدرکه را هم دو مرتبه بود:

یکى ادراک امور ظاهرى و آن به حسب مدرکات خارجیه پنج قسم شود:

اول مدرک الوان و اضواء و اشکال و آن را قوت بصر گویند و موضع آن در بدن دو عصب مجوف بود که از ایمن و ایسر مقدم دماغ رسته، به طرف چشم آمده‏ اند و به هم مختلط گشته‏ اند در قرب عین و باز متفرق گشته و ایمن به چشم راست و ایسر به چشم چپ اندرآمده، و ادراک باصره بر آن وجه است که شبح مریى واقع می ‏شود و بر روحى که ثقبه عنبیه از آن مملو است و آن روح آن را به محل تقاطع و اختلاط عصبین مذکورین می ‏رساند، و قوت مدرکه آن را درمی ‏یابد و وجوه دیگر در کتب به تفصیل مذکور است.

دوم مدرک اصوات و آن را قوت سمع گویند و موضع آن عصبى است که بر نهایت صماخ که آن را سوراخ گوش گویند گسترده شده و ادراک آن‏چنان بود که هوا مکیف متموج از کوفت‏ها بدین عصب رسد.

سوم مدرک روایح و آن را قوت شم و شامه گویند.

موضع آن دو عصب زایده است بر مقدم دماغ رسته، در نهایت منفذ بینى به جانب دماغ، شبیه به دو سر پستان.

و ادراک آن‏چنان بود که هواى متکیف از ذى رایحه بدان زایدتین رسد.

چهارم مدرک طعوم و آن را قوت ذوق گویند و موضع آن عصبى است بر جرم لسان مفروش شده

و ادراک آن‏چنان بود که رطوبتى لعابى که از لحم غددى زبان حاصل می ‏شود با اجزاى ذى طعم مختلط گشته، بدان عصب رسد و یا متکیف شده، بی ‏اختلاط رسد.

پنجم مدرک حر و برد و رطب و یابس و خشونت و ملاست و صلابت و این به مجاست و موضع آن پوست است یا گوشتى که در تحت آن است.

دیگرى ادراک امور باطنى و این نیز بر پنج قسم است:

اول مدرک و جامع صور جزئیه محسوسات یعنى هرچه حواس ظاهر دریابند، بدو رسانند و آن را حس مشترک گویند. و محل او در بدن، مقدم بطن اول بود از دماغ.

دوم حافظه آن صور مرتسمه در حس مشترک و آن را خیال گویند و مصوره نیز گویند

به جهت استحضار بعضى صور بعد از غایب شدن. و آن به‏ منزله خزانه ‏اى است مر حس مشترک را و محل آن موخر بطن اول بود از دماغ.

سوم مدرک معانى جزئیه که قائم‏ اند به همان صور مذکوره و آن را وهم و واهمه و متوهمه خوانند و بعضى‏

تخیل نامند. و محل آن دوده‏اى است که در مقدم بطن وسط دماغ است.

چهارم حافظ آن معانى جزئیه مدرکه وهم و آن را حافظه گویند. و بعضى متذکره هم گویند جهت یاد آوردن بعضى صور و محل آن بطن موخر دماغ است.

پنجم ترکیب‏ دهنده بعضى صور با بعضى دیگر معانى یا بعضى دیگر یا بعضى صور یا بعضى معانى یا تفصیل کننده این‏ها و آن را متصرفه گویند.

و بعضى آن را نظر به تصرف در معانى به استخدام نفس ناطقه متفکره خوانند و نظر به تصرف در صور معانى به استخدام وهم متخیله خوانند. و محل آن موخر بطن اوسط است از دماغ.

و اطبا از قوا جز سه اصل تعیین نکنند،

چنانچه حس مشترک و خیال را یک قوت دانند

و وهم و حافظه را یک قوت دانند

و متصرفه را یک قوت دانند و محل هر قوتى را به اختلال آن قوت از اختلال همان محل شناخته ‏اند.

و مرا در حین کتابت این قوا چنان الهام رسید که در این قواى مذکوره، قوتى دیگر در جمله بدن هست که بدان قوت طبیعت لحظه تعطیل و فراغت می ‏طلبد در امور بدنیه به تخصیص شاقه و اعیائیه و تسمیه این قوت به معطله مناسب بود.

و همین قوت است نفس حیوانى را که چون غلبه می ‏کند بر دیگر قوا، تعطیل کلى و ترک تدبیر بدنى به تمام لازم می ‏آید و مرگ حاصل می ‏گردد.

منابع:

خلاصه التجارب (مجلد خطی و اصلی)

قانون بوعی

تحفه خانی

تئوفورودوس جالینوس

کلیات قانون

شرح سی باب ارسطاطالییس

تشریح الابدان

و منابع دیگر که این مطلب از اونها اخذ گردیده شد.

یک دیدگاه

  1. سلام حقا احسنت و آفرین
    تبریک به این اعلمیت و روح دانشی که در وجودتان جاری است .
    واقعا لذت بردیم .و کیف کردیم ..خداقوت جدا منتظر مطالب دیگر تان هستیم
    و پیگیری میکنیم حتما
    تمام مطالب تان را، تا نکاتی ظریف را که دریافتیم ،باز هم ??دریافت نماییم ..خدا حفظتون کنه ..

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا